هارای نیوز

خبری - تحلیلی

یادی از بیت اله جمالی

+0 به یه ن / بپسند


یادی از بیت اله جمالی؛ آزاد مردی از دیار آذربایجان

ساکنِ خانه‌ی شماره 65 کوچه کرباسی         * نویسنده : غلامرضا طباطبایی مجد 

گفته‌اند: «مردِ بزرگ به خود سخت می‌گیرد، مرد کوچک به دیگران» این سخن، که تعبیر ملیحی‌ست از این کلامِ مولاعلی(ع) «همیشه بزرگوارتر از آن باشید که برنجید و ، نجیب‌تر از آن باشید که برنجانید» مصداق روشنی‌ست از احوال «پیرِ فرهنگِ آذربایجان» بیت‌الله جمالی، که تمام عمر بر آرزوهای شریف انسانیِ خود ثابت‌قدم ماند و از پیاله‌ی محبّت جرعه‌ها نوشید و نیوشانید. با یادکردی صمیمانه از وی «نفسی تازه کنیم، همین و بس».


قتل ابوالحسن خانعلی، دبیر دبیرستان جامیِ تهران، به دست سرگرد شهرستانی رئیس یکی از کلانتری‌های تهران (12 اردیبهشت 1340)، که اعتصاب وُ اعتراض معلّمان تهران را به خشونت کشید، نتیجه‌اش سقوط کابینه‌ی شریف امامی و برکناری جهانشاه صالح و روی کار آمدن دولت علی امینی و وزارت محمّد درخشش در وزارت فرهنگ شد.

تاریخ می‌گوید درست صبح همان روزی که قرار بود اعتصاب انجام شود، دکتر جهانشاه صالح، وزیر فرهنگ کابینه‌ی شریف امامی، لایحه‌ای را به مجلس تقدیم کرد که طبق آن حداقل حقوق معلّمان پنج هزار ریال تعیین شده بود. معلّمان این لایحه را برای تقاضای خود کافی نمی‌دانستند و تصمیم به اعتصاب از روز دوازدهم آن ماه قبلاً به اطّلاع ناراضیان رسیده بود. اعتصابیون قصد داشتند به مجلس بروند و با هیأت رئیسه‌ی مجلس دیدار و تقاضای خود را مطرح کنند. در میدان بهارستان بر اثر تیراندازی، ابوالحسن خانعلی به قتل رسید و سه تن مجروح شدند.

آن روز اعتصاب وُ اعتراض آرام معلّمان، که از سوی رجال سیاسی دامن زده می‌شد، دستاویزی بود تا به واسطه‌ی آن شریف امامی را از منصب نخست‌وزیری فرو کشد و دولتی صددرصد طرفدار آمریکا توسط دکتر علی امینی روی کار آید؛ همان اعتصابی که صمد نیز مأموریت سازمان‌دهی آن در محلّ مأموریت خود، آذرشهر، را داشت و دیگر معلّمان آذربایجان را به این کار تشویق می‌کرد، و پس از به دست آمدن نتیجه‌ی نامطلوب آن گفته بود: «... ولی خوب، همین قدر که نشان دادیم می‌توانیم و قادر هستیم که چنین اعتصاب بزرگی راه بیندازیم و دولت را ساقط کنیم، خود بزرگ‌ترین درس بود.» نتیجه‌ی کار آن گونه که مردان سیاسی می‌خواستند شد: سقوط کابینه‌ی شریف امامی و جهانشاه صالح و، روی کار آمدن دولت امینی و وزارت محمّد درخشش در وزارت فرهنگ، و اضافه شدن مبلغی ناچیز به حقوق معلمان. همین. علی امینی دومین انتخاب مستقیم آمریکائیان، بدون رضایت شاه، بود. پیش از او، آمریکائیان برای نشاندن سرلشکر رزم‌آرا بر کرسی صدارت، دکتر گریدی، دیکتاتور یونان، را به تهران فرستاده بودند.

زاهدی را، توافق‌های آمریکا و انگلستان و کودتا به صدارت رسانده بود و، برای قبولاندن امینی به شاه، اورل هاریمن پیرسیاستمدار آمریکا از سوی کندی راهیِ تهران شد. او که از پیش به مسائل ایران وارد بود وُ بارها در روزهای سختِ دولت مصدق از جانب کاخ سفید به عنوان میانجی در اختلافات ایران و انگلیس به تهران آمده بود، در پایان سه روز اقامت‌اش در تهران، برای امینی حکم نخست‌وزیری گرفت و شاه را واداشت تا با پیشنهادات او موافقت کند و در امور دولت دخالت ننماید . بدین‌طریق، امور ایران در دست علی امینی افتاد و او امور فرهنگی کشور را در دست محمّد درخشش گذاشت؛ همان کابینه‌ای که علی دهقان (سال‌ها پیش بیت‌الله‌ جمالی به همراه دو سه تن از همفکران خویش از جمله یالقوز آغاجی، او را در احداثِ مدارس در سطح استان همراهی کرده بود. از علی دهقان، به مناسبت‌هایی با احوال جمالی، در صفحاتِ پیشِ‌رو سخن خواهم گفت) استاندار موفق گیلان را به تهران کشید تا پس از یک سال و شش ماه و هفت روز خدمت در گیلان، دوباره به آذربایجان برگردد و استانداری این استان را برعهده بگیرد. روی کار آمدنِ درخشش در وزارت فرهنگ شرایطی را فراهم آورد که برای نخستین بار مدیرکلّ فرهنگ استان‌ها به انتخاب معلّمین همان استان تعیین شد. بیت‌الله جمالی، اوّلین، شاید هم آخرین، مدیرکلّ فرهنگ بود که از این موقعیت ممتاز برخوردار شد وُ با رأی اکثریت قریب به اتفاق فرهنگیان و معلّمان (با 580 رأی مطلق در برابر 180 رأی نفر دوّم) در سال 1340 مسئولیت اداره‌ی فرهنگ استان را برعهده گرفت. جمالی تا به این قلّه‌ی رفیعِ حرمت وُ شرف برسد، می‌بایست چهل و پنج سالِ پرتنش و پرافت و خیز را پشت سر می‌گذاشت و در کوره‌ی داغ تحوّلات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی سرزمینی که به آن عشق می‌ورزید و دل‌اش همیشه برایش می‌تپید، می‌پخت و از خود مردی می‌ساخت که سال‌های بعد ملجاء و پناه دردمندان وُ آتش به جانان باشد وُ مُعَنْوَن به عنوان پُرجلالِ «پیر فرهنگ آذربایجان». جمالی، به گفته‌ی علی‌اکبر ترابی، نخستین و کارآمدترین جامعه‌شناسِ محقّق و مؤلّف آذربایجان «گویی برای این به دنیا آمده بود که با نیکی وُ پاکی، با گشاده‌رویی وُ گره‌گشایی، مرهمی بر دردهای جانکاه بگذارد، از محرومیت‌ها، تا آن‌جا که در توان دارد، به سهم خود بکاهد و درتمام احوال یار و مددکاری خسته‌گی‌ناپذیر برای فرهنگ‌پروران و دوستدارانِ معرفت و تعالی انسان‌ها باشدبا هم، به سرانگشتِ صبر وُ حوصله وُ داد، دفترچه‌ی پرخاطره و خطراتِ حیاتِ ظاهریِ این اندوخته‌ی فرهنگ وُ ادب وُ شرفِ انسانیِ آذربایجان را ورق بزنیم که در جدال رؤیا و واقعیّت، جانب دوّمی را می‌گرفت و می‌گفت: فرق نمی‌کند نویسنده باشیم یا مبارز سیاسی یا یک معلّم ساده یا یک ناشر یا روزنامه‌نگار؛ رؤیاپردازان، بیشتر شکست‌خوردگان‌اند در کشاندن پای رؤیا به زمین واقعیّت. با هم، همسفر با مردی خواهیم شد که در طولِ حداقّل هفت دهه از عمر مفید خود، صدایش توانست دل‌هایی را بلرزاند و کوشش‌هایی را برانگیزاند.

فرزند ده‌ساله‌ی مشروطیت، در تسوج، در خانواده‌ای فرهنگی سیاسی به دنیا آمد. پدرش کربلایی عباس حبیب‌زاده‌ی تسوجی، مردی بود نیک‌‌بین و  نیک‌اندیش وُ نیک‌نام، از معتمدین و محترمین و مورد وثوق و احترام مردم منطقه؛ همو بود که نخستین مدرسه به سبک جدید را در تسوج، علی‌رغم کارشکنی‌های جدّی قشریون منطقه، بنیادنهاد؛ همان مدرسه‌ای که بیت‌الله دوره‌ی ابتدایی را در آن به پایان رساند. کربلایی عباس، افزون بر حسّ مسئولیت فرهنگی در منطقه، ده سال پیش، دوشادوش دیگر مردان آزادیخواه و مشروطه‌طلب منطقه، تفنگ در دست، جانفشانی‌ها کرده مصائب و مشکلات فراوان تحمّل کرده تا شاهد شکوفایی گلِ آزادی در سرزمین‌اش ایران باشد. شالوده‌ی شخصیّت اجتماعی ـ فرهنگی بیت‌الله جمالی در چنین کانونی و زیر نظر مستقیم چنین پدری شکل می‌گیرد، مخصوصاً آن صحنه‌ی ناب حضور «باغیر ناخیرچی» (باقر چوپان) در جمع معتمدین محلّ به محوریت کربلایی عباس، جهت مشاوره برای احداث مدرسه‌ای برای بچه‌ها در تسوج. ماجرا را از زبان خود جمالی بشنویم: پدر می‌گفت تا بچه‌های منطقه باسواد نشوند، وضع همان خواهد بود که هست، نه مرتجعین وُ خوانین تغییر روش خواهند داد و نه حکومت چاره‌ای به بدبختی‌ها و سیه‌روزی‌هایمان خواهد اندیشد، همان بهتر که خود به فکر وُ اندیشه‌ی جوانان‌مان همین امروز اقدام کنیم تا نیمه‌ی تمام‌مان را به نحو شایسته‌ای، در آینده، به اتمام برسانند. می‌گفت دیگر گذشت آن دوران که پدر تفنگ خود را به فرزندان‌اش به ارث می‌گذاشت، امروز باید به جای تفنگ، قلم را در دست جوانان بگذاریم و در رسیدن به این آرزو هیچ ترس وُ واهمه و ناامیدی به دل راه ندهیم. جمالی می‌گوید پدر به همین منظور، به دور از چشم مرتجعین و خوانین محل، ریش‌سفیدان و دل‌سوخته‌گان به فرهنگ وُ خاک وُ وطن را به منزل‌مان دعوت کرد. چایی داغی‌ که من می‌آوردم، داغ‌تر از بازار گفت وُ گویی نبود که پدر همراه مدعوین برپا کرده بود. هر چه پدر با دلیل وُ برهان می‌بافت، حاضرین از ترس بعضی عوامل قشریون و یا از بابت بی‌فرهنگی ذاتی، پنبه‌اش می‌کردند. از پدر اصرار، از حاضرین انکار. ماجرا می‌رفت که بدون نتیجه فیصله یابد که صدای کوبِشِ در شنیده شد. پشت در کسی نبود جز «باغیر ناخیرچی». با آن هیبت و هیئتِ دل‌آزار، خسته و کوفته، خود را به جمع رساند. حاضرین مات و مبهوت از حضور وی در جمع «اعیان وُ اشراف» او را نه با کلام، حداقل با نگاه متکبّرانه، چند لحظه‌ای مالاندند که «پدر آمرزیده، زالزالک هم شد میوه که خودت را قاطی آدم‌ها می‌کنی؟! تو این‌جا چه کار می‌کنی؟ کی تو را دعوت کرده به جمع آقایان؟» همه‌ی اهل محلّ باغیر را خوب می‌شناختند، از سر تصدّق اهالی بود که زندگی بخور نمیری داشت وُ روزگار می‌گذرانید. بالاخره پدر به سخن درآمد «آاااا باغیر، خیر باشد؟ چه عجب از این طرف‌ها؟ امر واجبی بود؟ می‌بینی که ما این‌جا برای امر مهمّی جمع شده‌ایم. اگر کار واجبی نداری، تشریف ببر و فردا بیا در خدمت‌ات خواهم بود.» چند لحظه‌ای سکوتی سرد وُ سخت بر جمع مستولی شد، بالاخره خود باقرآقا بود که یخ سکوت را شکاند وُ با لرز وُ ترس به حرف درآمد «من زیاد مزاحم‌تان نخواهم شد، برای کمک گرفتن نیامده‌‌ام، شنیدم به خاطر امر خیری جمع شده‌اید، گفتم چرا من در آن شرکت نکنم. آمدم بگویم من تنها (و در حالْ دست کرد توی جیبِ کُتِ رنگ وُ رو رفته و نخ‌نمایش، و با یک سکّه‌ی دو ریالی در مشت بیرون آمد... آن را پیش پدر گذاشت:) پس‌اندازم را که دارم و آن را لای کفن‌ام گذاشته بودم تا روز مبادا جسدم روی زمین نماند، به شما بدهم و از شما عاجزانه تقاضا دارم این را هم از من قبول کنید تا در تأسیس مدرسه من هم سهمی داشته باشم... بعد در حالی که آب دهان‌اش را قورت می‌داد و با کفِ دست، عرقِ نشسته بر پیشانی را پاک می‌کرد گفت: و قول می‌دهم هر روز، بعدازظهر، دو سه ساعتی در ساختمان مدرسه عمله‌گی کنم. کلام باغیر ناخیرچی که به پایان رسید، پنداری آب تو خوابگه مورچه‌گان انداخته باشند. سکوتی سنگین تر از سکوت قبلی، حاضرین را درربود، همه هاج و واج، چشم بر گل‌های قالی داشتند و بی‌اراده، با سرانگشت،‌ گل‌های روی قالی را فشار می‌دادند، نفس‌ها هم انگار تو سینه‌ها حبس بود هیچ صدایی به جز صدای تندتند نفس کشیدن حاضرین به گوش نمی‌رسید.


چهره‌های سرخ شده وُ از شرم عرق کرده هم تماشا داشت آن لحظه. «خدا اجرت دهد آغاباغیرِ» پدر، دیگران را از آن مخمصه‌ی عبرت‌انگیز به درآورد، آرام آرام به سخن آمدند و برای شروع امر خیر اقبال نشان دادند، و این چنین بود که سنگ بنای مدرسه‌ی «جامی» تسوج با بزرگواری و استغنای طبعِ مردی که تا آن لحظه «باغیر ناخیرچی» بود و بعد از آن «حاتم طایی تسوج» گذاشته شد. اساساً، مردان بزرگی از جنس باغیرناخیرچی، با عملِ ناب و غیرقابل پیش‌بینی‌شان، همان لحظه‌ی اقدام، از دنیای گمنامی و عوامی کنده می‌شوند و وارد می‌شوند به جرگه‌ی بزرگان و خاصّان، تعدادشان هم کم نیست، ولی چون این جور کارها را از روی تبختر و تشخّص انجام نمی‌دهند وُ هیچ تظاهری به انجام کار خیر ندارند و، دوست ندارند نام‌شان جزو افرادی باشد که صاحبِ یک دوجین امضاء هستند، اغلب گمنام وُ دور از دسترس هستند، امّا هستند و وجودشان همیشه‌ گرمی بخش دل‌ها. نمونه‌ای از چنین بزرگواری بی‌سر وُ صدا و بزرگ‌منشیِ بی‌ریا را سال‌های دور «حاج مسیب حلواچی» ساکن دروازه دولت تهران انجام داده در واپسین لحظه‌هایِ یأس و ناامیدی علی دهقان، در استمداد از آذربایجانیان مقیم تهران در تکمیل ساختمان نیمه‌تمام کتابخانه‌ی ملّی تبریز. پیوند معنوی و دوستی جمالی و دهقان و، همکاری‌های صمیمانه‌ی این دو در امر مدرسه‌سازی در آذربایجان، راه هرگونه اتّهام اطناب و حاشیه رفتن از سوی برخی از دوستانِ کم‌حوصله نسبت به نگارنده را برطرف خواهد کرد. این است که خلاصه‌وار به آن واقعه اشارتی می‌رود. علی دهقان ـ که نام‌اش بیش از آن که با استانداری‌ سال‌های 43 ـ 1342 عجین شود، با تابلوی کتابخانه‌ی ملّی تبریز گره خورده ـ در سر و سامان دادن به امرِ تأسیس و افتتاح کتابخانه‌ی ملّی تبریز، علاوه بر این که ترتیب شرکت تمامی محصلین و اهل درس و کتاب آذربایجان در بنای کتابخانه را مدنظر داشت و با تهیّه‌ی قبض‌هایی که در هفته‌ی کتاب بین محصّلین پخش می‌شد و از این طریق مقداری از هزینه‌ی ساختمان توسط خود مردم تأمین می‌شد، شخصاً به درِ مغازه‌ی پولداران می‌رفت و هیچ ابایی هم نداشت که کاسه‌ی گدایی جلو این مردان خیّر دراز کند. او برای سر و سامان دادن به بنای نیمه‌تمام کتابخانه سری نیز به تهران زد. در تجریش به حضور سیّدحسن تقی‌زاده هم رسید بلکه با استفاده از نفوذ معنوی وی، از آذربایجانیان پولدار مقیم مرکز نیز کمکی بگیرد. پیرمرد آب پاکی به روی دستان دهقان ریخته بود که «بهتر نبود اوّل پول احداث ساختمان را جمع می‌کردید بعد شروع به کار؟ناامیدی و یأس نمی‌توانستند دهقان را از تصمیمی که گرفته بود، بازدارند. این بار سراغ امیرنصرت اسکندری، یکی از سه نماینده‌ی تبریز در اغلب دوره‌های مجلس شورای ملّی، می‌رود. امیر نصرت شصت هفتاد تن از سرمایه‌داران آذربایجان مقیم تهران را به باغ بزرگ محمود جم دعوت می‌کند و در آن‌جا پس از کلّی تعریف و توصیف از دهقان و اقدامات وی در توسعه‌ی امور فرهنگی در آذربایجان، از حاضرین می‌خواهد استاندار آذربایجان‌ را در راهی که پیش گرفته تنها نگذارند و دست او را به یاری بگیرند. حاضرین که بحث در موضوع را به جلسه‌ی بعدی موکول می‌کنند تا به طریقی شانه از زیر ادای امر خیر خالی کنند، حلوافروشی بی‌سواد ـ صدالبّته فرهنگی وُ آگاه ـ به دادِ دهقان و کتابخانه‌ی ملّی تبریز می‌رسد. او که یکی از مدعوین بود و در دروازه دولت مغازه‌ی حلوافروشی داشت، به پا می‌خیزد و خطاب به حاضرین می‌گوید: آقایان! جلسه‌ی بعد لازم نیست. این مرد که همه‌ی شما از او تعریف کردید، برای ساختمان کتابخانه‌ی ملّی تبریز پول‌اش تمام شده و این‌جا آمده تا به کمک شما آن را برای استفاده‌ی فرزندان شما تمام کند. منِ بی‌سوادِ حلوافروش را که آدم دانستید وُ به این‌‌جا دعوت کردید، این چک دو هزار تومانی را تقدیم می‌کنم. شما نیز هر قدر می‌توانید کمک کنید تا کار او رو به راه شود. اقدام به جای حاجی مسیّب درخشانی، حلوافروش دروازه دولت، جوّ مجلس را به کل عوض می‌کند. حاضرین به قدر وسع وُ علاقه‌ی خود، مبلغی تقدیم می‌کنند. همه‌ی پول‌ها و چک‌ها در اختیار امیرنصرت اسکندری قرار می‌گیرد تا به زودی نقد و به تبریز حواله کند. کتابخانه‌ای که در حقیقت به همّت یک مقام دولتی صدیق و عاشق کار، و یک حلوافروشِ درس نخوانده‌ی بی‌سواد ـ امّا آگاه و فهیم ـ سر وُ سامان می‌گیرد وُ کام هزاران مشتاقِ کتاب و درس را شیرین می‌‌کند، بیست و پنج سال بعد به دست افرادی که به ظاهر طرفدار کتاب وُ کتابخانه‌ بودند، با خاک یکسان می‌گردد تا کتابی در دو جلد با عنوان «مسجد مسجد شد» به جمع کتاب‌هایی که کمتر خوانده می‌شود، اضافه گردد. اینک که صحنه‌ی ویران کردن ساختمان کتابخانه ملّی تبریز را تو ذهن خود به صد غم و غصّه ورز می‌دهم، یاد سخن قیلیپ سولرز می‌افتم که ضمن یادداشتی بر چاپ «چرا باید کلاسیک‌ها را خواندِ» ایتالو کالونیو (هاوانا 1923 ـ ایتالیا 1985) نوشته بود «اگر کتابخانه‌ای رو به ویرانی داشته باشد، این ماییم که در برابر آن رو به نابودی می‌رویم». با این قرار، چه جای شکّ در ردّ این فرضیه‌ی مشکوک که حدوثِ اتّفاقاتِ بزرگ عالم، که به نحوی سرمنشاء تحوّلات عظیم در سرنوشت جهان و جهانیان شده، تنها وُ تنها بر دوش غولان و نخبه‌گان عالم نبوده وُ نیست، بلکه بودند ـ و هستند ـ افراد به ظاهر معمولی و ناشناس و، گاه، غیرقابل مطرح در جامعه، که نقش عمده و تأثیرگذاری در روند رو به رشد جهان، از طریق اکتشافات و اختراعات بزرگ داشته‌اند. همه‌ی ما داستان ارشمیدس و بیرون دویدن‌اش از حمّام را شنیده‌ایم، داستاتن سیبی که بر سر نیوتن فرود آمد را هم. این‌ها و دیگر داستان‌هایی از همین ردیف درست، ولی تمام ماجرای تاریخ علم این نیست؛ یعنی تاریخ علم حماسه‌ی چند غول علمی نیست که تاریخ را دگرگون کرده‌اند، بلکه هزاران هزار مردم عادی نیز در تکوین تاریخ علم شرکت فعال داشته‌اند. در بازنویسی دوباره‌ی تاریخ علم باید از نقش افرادی معمولی جامعه‌ی جهانی مثل بنجامین جستی کشاورزی که واکسن را اختراع کرد، یا برده‌ای آفریقایی به اسم انسیموس که مایه‌کوبی را به مردم آمریکای شمالی یاد داد، یاد کرد. البته پیش کشیدن این سخن به این منظور نیست که تاریخ را وارونه کنیم و بگوییم وزن مخصوص یا نیروی جاذبه را کسان دیگری کشف کرده‌اند، بلکه هدف این است که نشان دهیم تاریخ علم را نه مردانی اسطوره‌ای، که مردمانی عادی ساخته‌اند؛ به دیگر سخن، سهم توده‌های گمنام، مردم کوچه وُ بازار در تولید و نشر علم خیلی خیلی بیشتر از آنی‌ست که ما می‌پنداریم. پس سخن کلیفورکاتر را یادتان می‌اندازم که «... اگرچه نیوتن می‌گفت روی شانه‌های غول‌ها نشسته که توانسته دورترها را ببیند، واقعیت این است که او از هزاران هزار صنعتگر بی‌سواد هم، سواری گرفته بودباری برگردیم به بحث اصلی‌مان که شرح دوران صباوت و محصلی بیت‌الله جمالی بود. وی پس از اتمام دوره‌ی ابتدایی در مدرسه‌ی جامی تسوج، برای ادامه‌ی تحصیل عازم خوی می‌شود و دوره‌ی سیکل را در مدارس خوی می‌گذراند. در همین دوران است که رضاشاه در راه سفری به ترکیه و دیدار با آتاتورک، وارد خوی می‌شود؛ با آن جلال و جبروت و موکب‌ همایونی و سرلشکران و امیرانْ در رکاب، و بیت‌الله جوان همراه همکلاسی‌هایش با لباس اونیفورم کازرونی یکسان، در انتظار و استقبال موکب شاهنشاهی، جمالی تا آخر عمر فراموش نکرده بود عرض خیرمقدم روحانی محلّ «شیخ بلبل» با این جمله «... خداوند اعلیحضرت را به رعیّت مهربان و رعیّت را به اعلیحضرت مطیع فرماید» و پرخاش تند و رعدآسای رضاشاه را در حالی که قبضه‌ی شمشیر به سختی توی مشت می‌فشرد «... اگر مطیع نباشند با این شمشیر گردن‌شان را می‌زنم!» جمالی سال آخر دبیرستان را در دبیرستان پهلوی شاپور (سلماس کنونی) می‌گذراند و برای تدریس به شهر بروجرد اعزام می‌گردد، تا این که سوّم شهریور 1320 از راه می‌رسد. چند ماهی از شهریور 1320 نگذشته، در تهران وارد خدمت نظام‌وظیفه می‌شود. در یکی از همین روزهاست که به هنگام بازگشت به منزل از پادگان، شاهد دست به یقه شدن جمشید پسر حاجی محمّدعلی‌آقا حیدرزاده، تاجر معروف و از آزادیخواهان آذربایجان، با عبدالله مستوفی استاندار سال‌های اواخر سلطنت رضاشاه بود که بی‌نزاکتی‌ها و بی‌ادبی‌ها در حقّ مردم تبریز از او سرزده بود. جمشید حیدرزاده‌ ـ که رگه‌هایی از لوطی‌گری و بزن‌ بهادری در کردار و گفتارش دیده می‌شد ـ خشمگین و قمه به دست، یقه‌ی وی را گرفته و می‌خواست تلافی آن بی‌حرمتی‌ها را کف دست‌اش بگذارد، که حاضرین، ازجمله جمالی میانجیگری می‌کنند و مستوفیِ پیر و از کار افتاده را از مهلکه نجات می‌دهند. یادم آمد جواب دندان‌شکنِ میرزاباقر حاجی‌زاده، هنرمند طنزپرداز وُ مردمیِ تئاتر آذربایجان، به سخن موهن و گستاخانه‌ی عبدالله مستوفی استاندار وقت آذربایجان که «سرشماری» سال 1319 شمسی آذربایجان را «خرشماری» اعلام کرده بود، بلافاصله با آن رندی وُ تیزهوشی گفته بود «آن روز جناب استاندار هم در تبریز تشریف داشتند و، اتفاقاً هیأت سرشماری کار خود را از کاخ استانداری و از شخص جناب استاندار شروع کرد!». باز، در همان ایّام انجام خدمتِ نظام وظیفه بود که روزی در کتابفروشی «پرویز پرویز» تهران شاهد درگیری لفظی و بعد احتمال درگیری فیزیکی سیّداحمد کسروی و سعید نفیسی بوده که به التماس و خواهش و اصرار، غائله ختم به خیر یافته و طرفین رضایت به آتش‌بس داده بودند. جمالی این اتّفاق شرم‌آور را که با یک دنیا غم و اندوه بیان می‌کرد، می‌پرداخت به ماجرای آشنایی این دو مرد فرهنگی و پژوهشگر تاریخ و ادبیات ایران که متأسفانه به فرجام نیکی بَدَل نشد این آشنایی، بدل شد به یک نوع خصومت غیرقابل توجیه و چندش‌آور. جمالی می‌گفت سعید نفیسی در یادداشت‌های خود می‌نویسد: عصرهای تابستان، در مهتابی خانه‌ی پدری، روزهای سه‌شنبه، با ادبای جوان آن روز گرد می‌آمدیم و چند ساعتی با هم می‌نشستیم. یک روزِ سه‌شنبه، عباس اقبال به عادت معهود آمد و مردی لاغر وُ بلند بالا با او بود و، سیّداحمد کسروی تبریزی را به ما معرفی کرد. کسروی در آن زمان عمّامه‌ای سیاه بر سر داشت، لبّاده و قبای بلندی می‌پوشید و عبای سیاهی بر روی آن می‌افکند. عمّامه‌ی کوچک فشرده‌ی او بهترین نماینده‌ی طلّاب تبریزی بود. چهره‌ی لاغر و استخوان‌های برجسته سیمایی رنج کشیده و عصبانی و، در ضمن مستبد به رأی و مُصرّ در عقیده را نشان می‌داد. هنوز عینک نمی‌زد. فارسی را به لهجه‌ی مخصوص آذربایجان، ولی بسیار شمرده، حرف می‌زد. در نخستین مکالمه‌ای که با او کردم، بر من ثابت شد که مرد بسیار بی‌باکی‌ست و حتّی عقاید خاصّ خود را با بی‌پروایی خاصّ ادا می‌کند. از این که به خلاف عرف و به خلاف عقیده‌ی دیگران چیزی بگوید، باک نداشت. این اصطلاحِ معروف درباره‌ی وی بسیار به جا بود که «سرش بوی قرمه‌سبزی می‌دادجمالی پس از دو سال خدمت فرهنگی در بروجرد و معلّمی به هم‌وطنان‌ لر و، خاتمه‌ی خدمت نظام وظیفه در تهران، به فرهنگ آذربایجان منتقل می‌شود. سال 1323 او را در شبستر می‌بینیم وُ ریاست فرهنگ منطقه‌ی ارونق وُ انزاب. در همین سال است که پنجاه تن از اعضاء انجمن ادبی تبریز ـ که یحیی شیدا (فرزند حسن یوزباشی چرندابی، از مجاهدین انقلاب مشروطه) نیز جزو هیأت است ـ برای برگزاری دهمین سال وفات معجز شبستری به شبستر می‌روند. جمالی در مقام ریاست فرهنگ محلّ میزبان هیأت (شاعرلر مجلسی) بود و مجلس بزرگداشت را با پرداختن به زندگی معجز و شرحی مستوفا در خصوص قدرت طبع شاعرانه‌ی این شاعر اجتماعی ـ سیاسی زمان خود، افتتاح می‌کند و بعد ضمن صحبت، پیشنهاد می‌کند نام یکی از مدارس و، نیز کوچه‌ای در شبستر، به نام میرزا علی معجز نامگذاری شود؛ «اسم شریفیندیر علی، معجز تخلص‌دور سنه/ اولماز دخی بیر کیمسه‌یه بوندان گوزه‌ل نام و نشان.

»   جمالی در ماه‌‌های پایانی سال پایانی سال 1325 به ریاست فرهنگ شهرستان مرند منصوب می‌گردد و دو سالِ بعدی را در این سمت، مصدر امور درخشان فرهنگی در این منطقه می‌گردید. از سال 1327 به تبریز منتقل می‌شود و ضمن دوازده ساعت تدریس در هفته، در دبیرستان رازی، ریاست دبستان اسدی را هم برعهده می‌گیرد. از این زمان است که دوران ثمردهیِ فرهنگی‌اش ـ آن گونه که خود می‌خواست و شرایط هم آرام آرام برای این کار مهیّا می‌گردد ـ در سطح آذربایجان شروع می‌شود و بالاخره مزد آن همه خدماتِ فرهنگی در کسوت معلّمی یا مسئول توسعه‌ی مدارس در سطح استان و، در نهایت مدیریت کل فرهنگ با لقب پرجلالِ «پیرِ فرهنگ» از سوی فرهنگیان و مردمِ حق‌گزار تبریز می‌گیرد. در سال 1330 همراه چند تنی از فرهنگیان تبریز گروه هفت نفری «جامعه‌ی فرهنگیان تبریز» را تشکیل می‌دهد که شش تن دیگر عبارت بودند از: طهماسب دولتشاهی، اسماعیل شایا (که جلال و ابهّت دبیرستان فردوسی تبریز با نام نامیِ وی عجین است)، نصرالله دیهیمی، اسماعیل حسینی، محمّدامین سبحانی و بانو زکیدخت. این ایّام مصادف است با تشکیل دو صنف و گروه فرهنگی در تهران: آزادگان و باشگاه مهرگان. رقابت‌ بین این دو گروه جهت جلب نظر «جامعه‌ی فرهنگی تبریز» شروع می‌شود. اما چون گروه آزادگان گرایش سیاسی داشت و جامعه‌ی فرهنگیان تبریز یک سازمان صنفی بود، از این جهت جامعه‌ی تبریز همکاری با باشگاه مهرگان (جامعه‌ی فرهنگیان کشور) را انتخاب می‌کند.

کارنامه‌ی درخشان موفقیّت‌های فرهنگی جمالی در تأسیس مدارس، چه در زادگاه خود و چه در دیگر روستاها و شهرهای استان، با شخصیّت و کارآیی دو شخص مهمِ فرهنگی ـ سیاسی استان گره خورده است: علی‌اصغر سرتیپ‌زاده (متوفی 1342 ش.) و علی دهقان (متوفی 1382 ش.). نقشِ سرتیپ‌زاده در شکل‌گیری شخصیّت فرهنگی جمالی حایز اهمیّت بیشتری‌ست؛ چرا که اولویّت دوستی بین آن دو باعث تحکیم رشته‌های همکاری در حرکت‌های فرهنگی در منطقه‌ی گونئی بوده و جمالی را برای تداوم خدمات فرهنگی در آتیه، در کنار علی دهقان، کارآمدتر و پخته‌تر کرده است. سرتیپ‌زاده سال‌ها قبل از این که وارد گود سیاست شود، با کمک مالی حاج‌مهدی دریانی و همیاری وُ همفکری جمالی بود که دست به تأسیس مدارس ابتدایی در اغلب دهات ارونق وُ انزاب زده بود.

احداث و تکمیل مدارس قراء بنیس، شانجان، دیزج خلیل، داریان، سرکندیزج، سیس، تیل، چهرگان، دیزج شیخ مرجان حاصل زحمات آن روز سرتیپ‌زاده در کنار جمالی‌ست. سرتیپ‌زاده، به تصریح سلام‌الله جاوید (استاندار مورد توافق قوام وُ پیشه‌وری) رهبر یکی از جناح کمونیست تبریز بود که به کودتای نافرجام لاهوتی (19 بهمن تا 23 بهمن 1300) پیوست و بنا به پیشنهاد دموکرات‌ها از طرف لاهوتی ریاست نظمیّه‌ی تبریز را در عهده داشت. در قضیّه‌ی کشف حجاب از مخالفینِ سرسخت اجرای آن بدان صورت که شده بود، گرفتار و هیجده ماه در زندان قصر محبوس‌ ماند. پس از ورود متفقین به تهران (3 شهریور 1320) بیت‌الله جمالی همراه هیأتی متشکل از قزوینی، حیدرزاده، میرباقر رابط، کربلایی علی‌آقا بیرنگ (حامیِ مالی و معنوی عارف قزوینی در تبعید همدان، همراه حاجی محمّدآقا نخجوانی) به پیشنهاد حبیب‌الله آقازاده، مدیرمسئول روزنامه‌ی شاهین، در تهران خدمت سرتیپ‌زاده می‌رسند تا با قبول استانداری آذربایجان به تبریز بیاید. سرتیپ‌زاده به عنوان اعتراض به اشغال وطن‌ به دست ارتش اجنبی، از قبول این مقام امتناع می‌ورزد. در انتخابات دوره‌ی چهاردهم، در مجلس، در مقام مخالفت با پیشه‌وری، یکی از عوامل مهمّ ردّ اعتبار وی می‌گردد. در نتیجه دارایی کمی که داشت از طرف طرفداران پیشه‌وری در تبریز مصادره می‌گردد. پس از پایان حکومت یکساله‌ی فرقه، دوباره به تبریز می‌آید و اقدام به آزادی تمامی زندانیانی می‌شود که به جرم همکاری با پیشه‌وری در تبریز و شهرستان‌ها محبوس بودند، در نتیجه مورد غضب منصور استاندار وقت آذربایجان قرار می‌گیرد و بر اثر کارشکنی‌های وی از ورود به مجلس پانزدهم محروم می‌ماند. جمالی می‌گفت روس‌ها قبل از این که پیشه‌وری را بنا به پیشنهاد عبدالصمد کامبخش بر صدر فرقه‌ی دموکرات بنشانند، این مقام را به سرتیپ‌زاده پیشنهاد کرده بودند، که او آن را نپذیرفته بود. فراموش نکنیم واپسین کلام پیشه‌وری در 19 آذر 1325 را، که به هنگام خروج از اتاق قلی‌اوف، سرکنسول شوروی در تبریز، که گفته بود «خدا لعنت کند این کامبخش را که این ماجرا را برای من ساخت»؛ یعنی معرفی وی به عنوان صدر فرقه‌ی دموکرات آذربایجان. عجبا! پیشه‌وریِ سیاست‌ورزِ روزنامه‌نگارِ وارد به سیاست‌بازی‌های شوروی، چرا یادش رفته بود عهدشکنی‌ها و نامردی‌های روس‌ها را در ماجرای قیام خونین افسران خراسان؟! روزی که سی تن از افسران خراسان در قیامی خونین پادگان خراسان را خلع سلاح کردند و، زیر نظارت سربازانِ ارتشِِ سرخ، خود را به ترکمن صحرا رساندند تا به دو هزار ترکمنِ مسلّحِ منتظر بپیوندند، ناگهان تغییر رویّه‌ی مسکو از همراهی قیام‌کنندگان را از زبان آتاکیشی فرمانده ارتش سرخ در خراسان شنیدند، در نتیجه خود را بی پناه یافتند، این کار فرصتی مناسب به تیمسار حسن ارفع داد تا با اشاره‌ی فرمانده قوای انگلستان بر سر افسران بتازد.

سلمان اوف کنسول شوروی در بندرشاه، آن قدر توانست که چند تن از آنان را که جان به در برده بودند، با کشتی به آن سوی مرز بفرستد، بقیّه در ترکمن‌صحرا کشته شدند. دیری نگذشت که از مرگ رسته‌گان، دوباره بسیج شده، در قالب «افسران خراسان» به آذربایجان گسیل شدند تا فرقه را یاری دهند. عجبا! پیشه‌وری، کرملین‌نشینان را که چهره‌ی بَزَک کرده‌ی روسیه‌ی تزاری بودند، نمی‌شناخت و با ترفندهای دست نشاندگان‌شان در باکو بیگانه بود! افزون بر این، یعنی چهره کریه و پلید شوروی در 25 سال پیش، در معامله با میرزا کوچک‌ جنگلی و نهضت جنگل را هم فراموش کرده بود...!؟ علاقه‌مندی بیش از حدّ جمالی به تاریخ معاصر و کند وُ کاو در زوایای تاریک و مبهم آن، یکی از دل‌مشغولی‌های وی بود. از این منظر بود که هر وقت فرصت دست می‌داد، با مستمسک قرار دادن شرح خاطرات خود و یادکردی خوش از یاران سیاسی، سعی می‌کرد گوشه‌ای از تاریخ معاصر را به مدد و توان آگاهیِ خود باز کند. پرداختن به گوشه‌ای از زندگی سیاسی علی‌اصغر سرتیپ‌زاده و رازگشایی از پاره‌ای نکات مکنون در جریان فرقه‌ی دموکرات هم ریشه در همین حال و هوا داشت. دغدغه‌ی ایران‌دوستی وُ ملّی‌گرایی‌اش تَفِ آتشِ کم‌جانی نبود که به تُفی فرونشیند و خاکستر سرد و سیاه رویش را بپوشاند، این شور وُ حالِ پرمعنی به هر جرقه‌ای شعله‌ور می‌شد وُ می‌رفت که جرثومه‌ی وطن‌فروشی و اجنبی‌پرستی را به خاکستر نشاند. ترس‌اش این بود که مبادا به ایران‌اش، به ایران گرامی‌اش، به ایران جاودان‌اش ـ که از سعید نفیسی به یادگار داشت‌ـ زخم‌چشمی برسد و به خاک‌اش، به آب‌اش، به مردم و ساکنان‌اش آسیبی برسد.

آخر، به گفته‌ی دوست نزدیک و، گاه، محرم اسرارش دکتر سیروس برادران شکوهی، سال‌های سال شاهد وُ ناظر عینی جنگ‌های خانمان‌‌برانداز اسماعیل‌آقا سمیتقو، کاظم‌خان قوشچی، جنگ شکریازی، زد وُ خورد ایلات بیات وُ جلالی وُ شکّاک وُ بایندر، داستان غم‌انگیز قتل‌عام لکستان، حضور سرتیپ جهانبانی وُ سرهنگ شیبانی در فیصله دادن ماجرای اسماعیل‌آقا، قیام لاهوتی، جنگ‌های ارمنی و جلوها (آسوری‌ها) و حمله به تسوج و دربدری‌ها وُ پریشانی مردم و ده‌ها مصیبت و بلا را به چشم دیده بود، حقّ داشت نگران خاک سرزمین‌اش باشد که به یک بهانه‌ای باز هم ممکن است جولانگاه شورشیان وُ زیاده‌خواهان وابسته به اجنبی باشد. در یکی از این لحظاتِ شعله‌ور شدن جرقّه‌ی ایران خواهی و ملّت‌دوستی‌اش بود که کتاب «رهبران مشروطه»‌ی ابراهیم صفایی به دست‌اش می‌افتد که پیشتر به صورت جزواتی در مجلّه‌ی خواندنی‌ها چاپ شده بود. مقاله‌ی «ترکان گرسنه چه کسانی بودند که با مظفرالدّین‌شاه به تهران رفتند؟!»

به واقع آتش بر تار و پود مرد می‌افکند. عنوان مقاله آتش بر غیرت وی می‌زند. دنبال راه چاره‌ای می‌گردد تا جوابی منطقی و مستدل و مبتنی بر سند، بر یاوه‌گویی‌های صفایی داده شود. می‌بیند مسئولین و متولیان گرفتار بی‌برنامه‌گی‌های خود هستند و هیچ رغبتی برای یافتن و شناختن دوستداران واقعی و سرافراز این شهر ندارند و در تهران هم که انگار خواب‌شان برده که چه بدگویی‌ها در حق مردان بزرگ زده می‌شود که مشروطیت مدیون مردانه‌گی و از جان گذشته‌گی آن‌هاست. صلاح در آن می‌بیند که خود را به تهران برساند و درد دل با مردانی که هنوز داغ مصایب مشروطه، و نیز یادگارهای شرف وُ مردانه‌گی آن روزها را با خود دارند، بگذارد و آرام گیرد. راه تهران پیش می‌گیرد تا به پشتگرمی سال‌هایی چند که در تهران زیسته بود و آشنایی مختصری با سیدحسن تقی‌زاده داشت، دردِ دل پیش این پیر سیاست وُ قلم وُ علم وُ حلم برد. می‌برد. امّا دست از پا درازتر برمی‌گردد. تقی‌زاده آن روزها که دوران کهولت و استفاده از ویلچر را می‌گذرانید، هر چه جمالی می‌گوید، نه می‌شنود و نه نای شنیدن و چاره‌اندیشی دارد. (گمان می‌رود اگر گوشی هم داشت شنوا، یقین که حال شنیدن چنین داستان ها را نداشت و حاضر نبود وقت خود را به این جور امور پیش پا افتاده هدر دهد. رفتار محافظه‌کارانه وُ از روی سیاست‌اش با علی دهقان در مورد استمداد اتمام ساختمان کتابخانه‌ی ملّی تبریز، پیشتر گفته آمد). جمالیِ آتش به جان، هنوز مأیوسِ مأیوس نیست. تصمیم می‌گیرد سراغ دکتر شفق برود؛ از رزمندگان آن چهار روز سرنوشت‌ساز زمستانِ 1290 که در پایان دهمین روزش، سر ثقـ‍‍‍ة‌الاسلام بالای دار رفت. می‌رود، و خود را معرفی می‌کند: بیت‌الله هستم، پسر کربلایی عباس حبیب‌زاده‌ی تسوجی. به گرمی پذیرفته می‌شود. هر چی در دل داشت، از سیر تا پیاز به زبان می‌آورد. می‌بیند شفق آرام و بی‌خیال به طرف پنجره‌ می‌رود، آن را باز می‌کند وُ می‌گوید آن نوشته‌ها چون این باد هواست، از این پنجره می‌آید و از آن یکی در می‌رود؛ این حرف‌ها را از این گوش بگیر وُ از آن یکی بدر کن. این حرف‌ها ارزش مطرح کردن و خون دل خوردن ندارد. همین! عجبا، بیت‌الله جوان چه‌ها در دل داشت و چه امیدها به شفق دوخته بود، و حالا چی شد! با خود می‌گوید چه فایده رفتن پیش دیگر همرزمان شفق ازجمله مستشارالدّوله صادق، امیرخیزی و... و از دست به دامن شدن به نمایندگان مجلس آن روزگار: دکتر شفیع امین، احمدخان بهادری، رحیم زهتاب فرد نیز منصرف می‌شود. ناامید وُ دل‌شکسته راه تبریز پیش می‌گیرد، امّا همچنان قرص و محکم در پی یافتن راهی‌ست برای جواب دادن مستدل و مستند به یاوه‌گویی‌های ابراهیم صفایی. خود دست به قلم می‌شود و نامه‌ای در جواب آن مقاله به خواندنی‌ها می‌نویسد، جوابی می‌آید، بعد نامه‌ای دیگر، تا می‌رسد به نوشتن هفتمین نامه، که علی‌اصغر امیرانی می‌نویسد دیگر این نامه‌‌ی آخر را چاپ نمی‌کنم و باب نامه‌نگاری همین جا مسدود می‌شود. جمالی این بار دست به دامن یار قدیمی خویش سیّداسماعیل پیمان می‌شود تا این نامه را در روزنامه‌ی خود «مهدآزادی» در مورخه‌ی هفتم تیر 1345، شماره 1260 چاپ ‌کند: جناب آقای سردبیر محترم خواندنی‌ها، چاپ قسمتی از کتاب «رهبران مشروطه» در شماره‌ی اخیر آن مجلّه، این جانب را که از خوانندگان قدیمی مجله‌ی شما هستم، به قسمتی از مندرجات این کتاب به اصطلاح «مستطاب» آشنا ساخت. چون محتوی توهینات و تحریفات فراوانی در مورد مردم زادگاه این جانب بود، لذا ناچار شدم به عرض این چند سطر، که فقط به قصد اعلام حقایق و رفع ایراد از نوشته‌ی ایشان ایفاد می‌گردد، مبادرت نمایم... من این نویسنده را نمی‌شناسم، بنابراین نوشته‌های او را هم نخوانده‌ام، ولی از کسانی که بدبختانه آن‌ها را خوانده بودند، شنیده بودم که این تحفه‌ی نطنز که جدیداً به بازار مطبوعات آمده، علاوه بر این که پر از اغلاط و اشتباهات و خطاهای تاریخی و جغرافیایی است، مؤلّف آن مطالب و حقایق تاریخی را نیز دانسته یا ندانسته تحریف کرده و به قدری از وضع کشور خود بی‌خبر بوده است که مثلاً در فصل مربوط به ستارخان سردار ملّی، آن‌جا که از زادگاه او سخن گفته، ارسباران را هم مرز مهاباد دانسته! اخیراً در مجلّه‌ی وزین خواندنی‌ها به مطلبی که راجع به حالات میرزاحسن‌خان مستوفی (مستوفی‌الممالک) اختصاص داده، بدین‌شرح «مستوفی... در زمان مظفرالدّین‌ شاه... از رفتار و رقابت‌های دنائت‌آمیز ترک‌های گرسنه‌ای که با مظفرالدّین شاه به تهران آمده و مشاغل مهمّ درباری و دولتی را قبول کرده و بازار استفاده و هرج وُ مرج را گرم نموده بودند به ستوه آمده، چندی از کار کناره‌گیری کرده و در اواخر سال 1317 به اروپا رفت...» برخورد کردم. ما مردم آذربایجان، این قبیل حقّ‌شکنی‌ها و غرض‌ورزی‌ها را از زبانِ و قلم ناپاک کسانی مانند عبدالله مستوفی و امثال او زیاد شنیده و گوش‌هایمان با این ترهات پر شده است و، به پروردگار دانا وُ توانا قسم که اگر پای مصالح جامعه‌ی آذربایجان و، دفاع از حقوق و سرنوشت‌ مردمی که هم در نهضت مشروطیت و هم در روزهای تاریک و بحرانی سال‌های بعد از استقرار مشروطیت در راه ترقّی وُ تعالی این آب و خاک خدمت‌ها و جان‌نثاری‌ها کرده‌اند در میان نبود، هرگز تنزّل نمی‌کردم که به اراجیف وُ اباطیل چنین شخصی که در عین بی‌اطلّاعی از تاریخ، تا این حدّ مغرض و بی‌ادب است، پاسخ گویم و، همچنین اگر «ترک» نامیدن پاک‌ترین و دلیرترین فرزندان این آب و خاک که در حساس‌ترین منطقه‌ی مرزی پرچم ایرانیت را در دست دارند از لحاظ منافع و مصالح عالیه‌ی ملّی و مملکتی مهم‌ترین مسأله برای من نبود، شاید می‌توانستم از نوشتن این شرح خودداری کنم. همه می‌دانیم که مظفرالدّین‌ شاه هنگامی که برای احراز مقام سلطنت به پایتخت قدم گذاشت، حتّی یک نفر ترک! (چه سیر، چه گرسنه) با خود به تهران نیاورده و پیداست که در اصطلاح نویسنده‌ی بی‌انصاف، کلمه‌ی «ترک» به جای کلمه‌ی «آذربایجانی» به کار رفته و نویسنده‌ی باغیرت این دسته‌ گل افتخار را به پای هم‌وطنانِ آذربایجانیِ خود نثار کرده است و، از همه عجیب‌تر آن که، نویسنده‌ی باوجدان، از چوب زدن به مردگان نیز ابائی نداشته است... طُرفه آن که این نویسنده‌ی بی‌خبر از روابط اجتماعی مرسوم بین‌الملل، نمی‌داند حتّی عمّال بیگانه و نفوذی‌های خانمان‌برانداز درگذشته و حال نیز نتوانسته‌اند مردم مهمّ‌ترین و پرنفوس‌ترین و مؤثرترین استان را تُرک خطاب کنند و قلب مردم دلیر جانبازان این خطّه را بیش از پیش جریحه‌دار سازند و به دست مداخله‌گران و اخلال‌گران گزک و مدرک جانداری بدهند و مقاله و کتاب منتشر کنند، ولی این دوست نادان، با قلم سخیف و فکر غیرعفیفِ خود، به اصطلاح معروف «سرود یاد مستان می‌دهد». آقای صفایی یا اصلاً تاریخ نخوانده‌اند یا فراموش کرده‌اند آن روزها را که رادمردان آذربایجان، در برابر تبلیغات زهرآگین و سم‌پاشی‌های سلیمان نظیف‌ها و روشنی‌ بیگ‌ها، قدّ مردانه‌گی علم کردند و با قدرت بیان و بنانِ خود به جهانیان ثابت کردند که آذربایجان جزو لاینفک ایران است و، به گفته‌ی شیخ محمّد خیابانی «آتش همان آتش، خاک همان خاک، مرد همان مرد و، خون همان خون است که بود

... من میل ندارم که پرده‌دری بکنم و بیش از این آقای صفایی را که جسارت به ساحتِ مقدّس این آب و خاک کرده است معرفی نمایم، زیرا توجّه به اشتباهات عجیب تاریخی و جغرافیایی و بی‌توجّهی مشارالیه به جهات بدیهی، آوردن مرحوم سردار ملّی و یاران از جان گذشته‌ی او به تهران و وارونه نشان دادن خدمات رجال مشروطیت، از لحاظ تشخیص و اطلاعات و غرض، خود بهترین معرّف ایشان است. *** ستیز معنی‌‌دار و دامنه‌دار جمالی با هر گونه سلطه‌ی بیگانه و پرورش وُ چپاندن افکار نخ‌نما شده وُ شکست‌خورده‌ی «مرغ همسایه غاز است» در ذهن وُ افکار جوانان این آب و خاک، به این جوش وُ خروش‌های هوشمندانه ختم نمی‌شود. میهن‌پرستی ژرف و نگاه کنجکاوانه وُ عمیق وی به مقوله‌ی تاریخ معاصر، به ویژه تاریخ مشروطیت ـ که آن را طلایه‌دار رسیدن دموکراسی به میهن و زدودن هر نوع سلطه‌ی فردی در جامعه می‌دانست ـ از او انسانی ساخته بود که همواره غم آزادی انسان را داشت و نگران حال وُ روز دردمندان وُ محرومان از بابت نرسیدن به حقّ وُ حقوق قانونی و الهی خویش بود. جمالی جنبش مشروطیت را برخلاف گفته‌‌های گروهی نادان یا مغرض، موجی می‌دانست که از ژرفای روح وُ اندیشه‌ی ایرانی سرچشمه گرفته بود و اگر جریان طبیعی آن بر اثر حوادث بین‌المللی وُ داخلی متوقف نمی‌شد، به یقین، ملّت ایران سرنوشت دیگری پیدا می‌کرد. جمالی چنان خوی‌گر به اصل آزادی و حریّت انسان بود و معتقد به اصل دموکراسی و برقراری مساواتِ مبتنی بر عدالت وُ منطق در جهان، که گاه حیرت می‌کردی از عمق آگاهی‌هایی که داشت نسبت به مسایل سیاسی و موانعی که در راه گسستن آدمی از بند دیکتاتوری‌ها و استثمارهای بشری به چشم می‌خورد. اگرچه جبّاریّت، از هر نوع و رنگ‌اش، را تقبیح می‌کرد و از آن بیزار بود، لیکن می‌گفت: حکومت اختناق و استبداد با وجود هزاران عیب وُ ایراد، یک خاصیّت مهمّ و خوب هم دارد و، آن تحریک طبع ستم‌ستیزیِ مردم آگاه و آزاده است برای مقاومت؛ مقاومتی با جلوه‌های گوناگون از ترور دیکتاتور گرفته تا قیام ملّی و مقاومت منفی، کما این‌که بالیدن هر درختی علاوه بر لزوم آب روان وُ آفتاب تابان، به کود ناخوشبوی ناخوش‌منظری نیز نیازمند است.

اوایل دهه‌ی هفتاد که مستدعیِ مقاله‌ای شدم تا در نخستین شماره‌ی نشریه‌ی داخلی کتابخانه‌ی ملی تبریز بعد از انقلاب 1357 (که هرگز مجوّز پخش نگرفت) درج کنم، مقاله‌ای مرحمت کرد مختصر و مفید در تقبیح و مذمّت قرار گرفتن قدرت در دست یک فرد. شرایط اجتماعی آن روز جامعه اجازه‌ی چاپ آن را نداد. مجدّداً تمنّای ارسال مقاله‌ای دیگر کردم، شرحی مستوفا در خصوص احوال و آثار اشرفی تسوجی مرحمت کرد. بی‌هیچ مشکلی در آن نشریه درج گردید و، قرار شد مقاله‌ی نخست به صورت امانت پیش نگارنده بماند تا سر فرصت. اینک بعدِ 23 سال همان مطلب امانتی به منظور نمایش گوشه‌ای از نگاه سیاسی ـ اجتماعی وی به یکی از مقولات مهم جوامع دربند تقدیم می‌گردد: یک نفر از مورّخین بزرگ انگلیسی موسوم به لُرد آکتن، که تا 1902 استاد تاریخ در کیمبریج بود، عبارتی گفته که جزو کلمات قصار و حکم وُ امثالِ سایره شده است: قدرت به فساد می‌انجامد و قدرت مطلق به فساد مطلق. مدّت‌ها قبل از او ویلیام پیت سیاستمدار انگلیسی گفته بود: قدرت بی‌حدّ و حصر صاحب قدرت را فاسد می‌سازد. باز قرن‌ها قبل از او صاحب کلیله وُ دمنه گفته بود «هر که دست خویش مطلق دید، دل بر خلق عالم کژ کندتاریخِ هر یک از اقوام و ملل را که ورق بزنی، براهین و دلایل بی‌شمار بر صحّت این گفتار به دست می‌آوری، و هیچ مقتدر مطلقی را نمی‌یابی که کارش به فساد مطلق نکشیده باشد، و مستبد به رأی وُ دیکتاتور در هر عهدی که بوده و هر قدر هم بزرگ و نکونام که بوده است، بد بوده است. علّت‌اش هم واضح است: طبیعت انسانی تحمّل این را ندارد که بر تمنّای نفس خود مهار بزند، و اگر قدرت به دست آورد و کسی یا کسانی نبودند که مانع از سوء‌استعمال قدرت‌اش بشوند، هر قتل و جریمه وُ گناهی را که مُمِدّ مقاصدش باشد، مرتکب خواهد شد، و به این جهت حکما وُ فلاسفه معتقد شده‌اند که طبیعت وُ خصلت انسانی را هیچ چیزی به اندازه‌ی اقتدار مطلقِ بی‌‌مؤاخذه و بی‌مسئولیت، فاسد نمی‌کند.

اگر معلّمی در مدرسه‌اش بر سر شاگردان تسلّطی داشته باشد و از مؤاخذه وُ عزل نترسد، یا به صاحب‌منصبی حکومت نظامی ولایتی را بدهند و دست او را باز بگذارند که هر چه می‌خواهد بکند، یا اختیار عدّه‌ای کارگر را برعهده‌ی یک مباشرِ شلاّق به دست بگذارند، هر کدام این‌ها در حوزه‌ی قدرت خود نظیر همان کارهایی را خواهد کرد که قُلْدُرباشی می‌کرد. نباید گمان کرد که چون فلان آقا را ما سال‌هاست می‌شناسیم وُ می‌دانیم که به یک مورچه هم آزارش نمی‌رسد، و اگر یک گنجشک را پیش او سر ببرند ضعف می‌کند، و نیّتی جز خیر وُ خوشی وُ سعادت بشر ندارد، مختار مطلق کردن او هیچ ضرر و خطر ندارد.

اگر آزادخواه‌ترین و بشردوست‌ترین وُ دموکرات‌ترین و بی‌آزارترین مردم را بیاورند و او را مختار مطلق یک دهِ دویست نفری بکنند و بداند که تا زنده است کسی از او بازخواست نخواهد کرد و برای او مجازات و حبسی در کار نخواهد بود، فوراً تغییر ماهیت خواهد داد. ممکن است که بدواً خودش هم هیچ قصد وُ نیّتی جز خیر رساندن به آن دویست نفر را نداشته باشد و قوانینی برای اداره‌ی امور آن‌ها وضع کند که به اعتقاد خودش بهترین قوانین باشد، امّا به مجرّدی که دید مردم به دستور او عمل نمی‌کنند، بنا را به زور گفتن و آزار رساندن به مخالفین خود می‌گذارد و آن‌ها را حق‌ناشناس و مخالف سعادت جامعه و عاصی می‌خواند و بَدَل به دیو مهیب خودسری می‌شود که می‌خواهد اراده‌ی خود را به اسم قانون بر مردم تحمیل کند بدون این که خود او از همان قانون اطاعت کند. بدبختانه، هیچ قاعده و ضابطه‌ای هم در بساط آفرینش وجود ندارد که به کمک آن بتوان عطش قدرت طبیعیِ مردانِ خودپسند را تسکین داد و توده‌های بی‌شکل را از پیروی پیشوایانِ چاره‌جو و گوش دادن به آتش فرمان ستمگرانی که پیران وُ جوانان را هدف قرار می‌دهند مانع شد. با این نگرش است که باید بدانیم برای دستیابی به دموکراسی، انقلاب کلاسیک جواب نمی‌دهد. خون‌ریزی و درگیری، با شکل و شیوه‌ای رادیکال، بیشترین تلفات را دارد؛ بهار پراگ و آن‌چه بر دوبچک رفت، مثال دقیقی از این امر است.

برای رسیدن به دموکراسی باید به اصلاح مردم دل بست، آن هم به دست خودشان، نه از بالا به صورت آمرانه یا از سوی روشنفکران که چندان انسیّتی بین‌شان با مردم نیست. بزرگی گفته:‌‌ «تغییر مردم منجر به تغییر جهان می‌شود» این نگرش و گزینش، در نهایت، شرایطی را پیش‌رو می‌آورد که دیگر استبداد پشمی شده است و مشت آهنین ندارد. *** جمالی، نه سیاستگر بود نه سیاست‌باز، ولی سیاست‌ورزی یکی از دل‌مشغولی‌هایش بود، امّا هرگز حاضر نشد به آدم حزبی فرو کاسته شود و با موج «توده‌ها ـ نخبه‌گان» بالا پایین بیاید؛ چرا که او بهتر از هر کس دیگری می‌دانست چیزی که در این کشور از باد هم ناپایدارتر است همین سیاست و حزب است و نیز فراموش نکرده بود که سران برخی از حزب‌های پیشرو که داعیه‌ی طرفداری از کارگر وُ افراد ندار داشتند، فرزندان یا نوادگان شاهزاده‌ها و آیت‌الله‌ها بودند، با این همه تا آخر عمر از حقّانیّت جنبش ملّی دکتر مصدّق دفاع کرد وُ به آن وفادار ماند و 29 اسفند هر سال را با تمام تنگناها و تضییقات، در منزل، یاد و نام مصدّق را زنده نگه داشت. ارادت آمیخته به احترام و عشق نسبت به مصدق به قدری در دل و جان وی جریان داشت که بعد از 28 مرداد 1332، هر سال عید نوروز، برای دوستان، کارت تبریکی می‌فرستاد و عکس مصدّق هم در گوشه‌ی همان کارت تبریک چاپ می‌شد و، مباشر چاپ این کارت‌ها هم زنده‌یاد یحیی شیدا، ترکولوژیست و روزنامه‌نگار شش دهه‌ی گذشته‌ی تبریز بود که ارادت و مهرِ ویژه‌ای به جمالی داشت. و آن روز که روابط صمیمانه‌ی سران دینی و ملّی نهضت ملّی شدن نفت در سال 1331 ش. به سردی می‌گراید، هیأتی متشکل از بیت‌الله جمالی، علی‌اصغر مدرس (حقوقدان باشرف تبریز و فرزند برومند صاحب ریحانـ‍‍ة‌‌الادب)، سیّداسماعیل پیمان (مدیرمسئول و صاحب امتیاز روزنامه‌ی مهدآزادی) و اشرفی گنجه‌ای مدیر هفته‌‌نامه‌ی «آذرمرد» عازم تهران می‌شوند تا با دیدار از آیت‌ا‌لله کاشانی و دکتر محمّد مصدّق، آب رفته دوباره به جوی بازآورند. کاشانی اظهارات هیأت را در یک کلمه پاسخ می‌دهد: اسماعیل پیمان وکیل من هستند تا بروند پیش نخست‌وزیر، هر چه او گفت، ایشان در انجام آن مختار هستند. هیأت فردای آن روز حضور دکتر مصدّق می‌رسد. مصدق ضمن تمجید از اهالی آذربایجان، به سابقه‌ی شش ماهی که مسئولیت استانداری آذربایجان را در اوایل 1300 ش به عهده داشت، می‌گوید از آذربایجانیان انتظارات زیادی می‌رود. اشرفی گنجه‌ای به وجود عوامل قلدر دربار ازجمله سپهبد شاه‌بختی اشاره می‌کند و آن را مانع بزرگی در راه مبارزات حقّ‌طلبانه‌ی مردم آذربایجان عنوان می‌کند. مصدق نیم‌خندی بر لب، می‌گوید: یعنی می‌گویید از عهده‌ی این توله‌سگ برنمی‌آیید، در حالی که می‌دانید ما با سگ گنده‌تر از او (سرلشکر رزم‌آرا) چه کردیم؟ از قرار شنیده‌ها، مصدق نیز، سیّداسماعیل پیمان را وکیل خود در حلّ سوء‌تفاهم بین خود و آیت‌الله کاشانی تعیین می‌کند، ولی حوادث روزهای بعد و دسایس دشمن، صحنه‌هایی پیش می‌آورد که شنیدن و خواندن دوباره و مکررش، دل هر آزاده‌ای را به درد می‌آورد. همان روز کودتا، که اتحاد شوم انگلیس وُ آمریکا و دربار، مصدق را از مسند نخست‌وزیری پایین کشید و دوباره استعمار و استثمار ـ این بار به شکلی دیگر ـ بر مردم ایران تحمیل شد، اشرفی گنجه‌ای از شدّت ناراحتی سکته کرد و درگذشت، سه یار همراه وی در تلاش رفع اختلاف بین دو رهبر ملّی و مذهبی مردم، گرچه زنده ماندند، ولی سال‌ها خون‌دل خوردند و ذرّه ذرّه آب شدند وُ در خود فرو مُردند. مردان به سن نشسته‌ی امروز که شاهد عینی حوادث سال‌های 1331 و 1332 شمسی بودند، به خوبی به خاطر دارند که اشرفی گنجه‌ای در آن روزهای وانفسا، در حمایت از حرکت مردمی مصدّق چه جانفشانی‌ها که نکرد.

تاریخ می‌گوید: بلافاصله پس از پخش خبر عزل دکتر مصدق از نخست‌وزیری و جایگزینی احمد قوام، در ساعت 14 روز پنج شنبه 25 تیرماه 1331 موج خشم و نارضایتی مردم اوج گرفت. جامعه‌ی اصناف و بازرگانان تبریز با همکاری حزب ایران دست به تشکیل کمیته‌ای زدند و روز شنبه رهسپار تلگرافخانه شدند که در کوچه‌ی پستخانه بود. در تلگرافخانه اعتراض و نارضایتی مردم تبریز پس از شنیدن سخنرانی‌های محمّدعلی اشرفی گنجه‌ای و زرّینه‌باف حقوقدان پاکدامن تبریز، و شعار «زنده‌ باد مصدّق» و «مرگ بر شاه» شدت گرفت. نتیجه‌ی این گردهمایی وُ میتینگ‌ها و تحصّن سه روزه‌ی مردم تبریز در آن جا، تعطیلی بازار بود که از فردای آن روز شروع شد. توسّلِ طرفداران دربار در شهر به دکتر سجّادی استاندار وقت، ثمری نداد. بازار همچنان بسته ماند. خشم مردم از این عمل ننگین شاه و تنبیه طرفداران دربار، دامنگیر محمّد دیهیم، «دیبسیز»، نماینده‌ی دوره‌های بیست و یکم و بیست وُ دوّم مجلس گشت، دفتر کارش به آتش کشیده شد و صندلی‌های دفترش به وسط خیابان پرت گشت. قیام ملّی مردم در سی تیر، حمایت کاشانی از مصدّق، بالاخره دربار را مجبور به عقب‌نشینی کرد و قوام با خفّت و خواری استعفا داد وُ دوباره مصدق بر سر کار آمد.

خبر دعوت مصدّق به مسند نخست‌وزیری، موجی از شادی وُ شعف در دل مردم تبریز نشاند. مردم، و در رأس آن‌ها اعضای حزب ایران و حزب زحمت‌کشان ایران، پس از حصول اطمینان از این خبر، با پرچم‌ها و شعارها و عکس‌هایی از مصدّق وُ کاشانی در خیابان‌ها به راه افتادند. مردم پس از استماع بیانیّه‌ی وکلای جبهه‌ی ملّی در مجلس، سراسر خیابان پهلوی (امام‌خمینی فعلی) را پشت سر گذاشته و راهیِ استانداری شدند.

سرلشکر مقبلی، فرمانده ارتش، مقابل درِ استانداری از احساسات مردمیِ تظاهرکنندگان تشکر کرد. مردم پس از آن عازم محلّ اداره‌ی تبلیغات گشتند. در مقابل درِ ورودی این اداره، مردم گوش به سخنرانی نمایندگان حزب ایران، حزب زحمت‌کشان ایران، سازمان جوانان حزب ایران، جمعیّت وحدت ملّی، بازرگانان و مطبوعاتی‌ها، ازجمله اشرفی گنجه‌ای دادند. ... و روزی که ورق برگشت و بافته‌ی ملیّون و وطن‌پرستان پنبه شد وُ بگیر و ببند مصدّقی‌ها و دیگر مخالفین سلطنت وُ دربار شروع گشت، لحظه‌ی مأموریت اخلاقی ـ انسانی جمالی آغاز شد. او که خود مورد سوء‌ظنّ وُ اتهام بود وُ هر آن امکان توقیف و محاکمه و بلاهای مترتّب بر آن می‌رفت، نقطه‌ی اتّکاء وُ امید کسانی شد که از ترس جان، جای مطمئنّی سراغ نداشتند به جز منزل جمالی. او که خود از ترس گرفتاری به دست ساواک و مأمورین شهربانی دنبال پناهگاهی بود وُ سعی می‌کرد با احتیاط تمام رفت وُ آمد کند، کتاب‌های مشکوک را در جایی مطمئن قایم کند، و اعلامیّه‌ها را سر به نیست کند، خود، پناه و ملجاء گریخته‌گان از چنگال دژخیم شد. می‌گوید عصر همان روز کودتا، در حالی که دل‌ام به شدّت شور می‌زد وُ هر لحظه منتظر اتّفاق ناگوار وُ غیرمنتظره بودم، کوبه‌ی در منزل به صدا درآمد. دل‌ام هُرّی ریخت. با خودم گفتم خودشان هستند، آمده‌اند دستگیرم کنند. با ترس و لرز به طرف در رفتم. پشت در، یک لحظه به خود آمدم، سعی کردم ترس وُ ضعف را از خود برانم. سینه را صاف کردم، هر چه در توان داشتم نشاندم در گلو و گفتم: کیست؟ صدایی آشنا بود: جمالی باز کن من هستم. در را که باز کردم، یکی از دوستان بود وابسته به حزب توده. از شدت ترس نا نداشت روی دو پا بایستد.

زار وُ نزار درآمد: دارند تعقیب‌ام می‌کنند، چند روزی مرا در خانه‌ات پناه بده. من طرفدار جبهه ملّی و فدایی مصدّق چگونه می‌توانستم یک توده‌ای را در منزل خود پناه دهم. مگر دیروز پریروز نبود که مشت گره کرده، مقابل هم، در خیابان‌ها علیه هم شعار می‌دادیم و در روزنامه‌های خودی علیه یکدیگر شعار می‌دادیم وُ هر چه را راست می‌پنداشتیم، می‌نوشتیم، حالا...؟ چگونه؟! در دل با خود گفتم حالا وقت تصفیه‌حساب‌های سیاسی و ایدئولوژی نیست. حالا که پناه به من آورده، رسم جوانمردی و دوستی و رفاقت حکم می‌کند او را چون جان شیرین در آغوش کشم و پناه‌اش دهم. گفتم: نترس، خانه‌ی من جای امنی است. به همراه، توی اتاق آمدیم. نشستیم، چایی داغ یک‌کمی حال‌اش را جا آورد. از همه چیز سخن به میان آمد الاّ از مواضع سیاسی. در شش وُ بش سخن بودیم که صدای کوبِشِ دوباره‌ی در آمد. یکبار دیگر اضطراب بر جان‌ام مستولی گشت، نگاه به چهره‌ی مهمان انداختم، سفیدی بر چهره‌ی مردانه‌اش نشسته بود.

بر خود آمدم و گفتم بهتر است تو توی این پستو باشی تا از سوی تو مطمئن باشم وُ در را باز کنم و، موظف‌اش کردم تا من صدایش نکرده‌ام، بیرون نیاید. برای باز کردن در رفتم: کیه؟ باز صدایی آشنا: من هستم جمالی در را باز کن. باز کردم، جلدی خود را به آغوش‌ام انداخت و: جمالی فدات شوم، دارند تعقیب‌ام می‌کنند، چند روزی پناه‌ام داد. از دوستان مصدّقی‌ام بود. دست در دست‌اش، آوردم‌اش داخل خانه. باز یک فنجان چای داغ، باز صحبت از این‌جا و آن‌جا، بعد او را هم در یک پستوی دیگر جای دادم. با هر دو در خلوت عهد کرده بودم که بدون اجازه‌ی من از پناهگاه بیرون نیایند، ترس‌ام از آن بود که خدا نکرده باب مجادله و مناقشه باز کنند و پیش آید صحنه‌ای که نباید. یک روز صبح که برای خریدن نان بیرون رفته بودم، برگشتنی دیدم وسط اتاق نشسته‌اند و گل می‌گویند و گل می‌شنوند. گویا در غیاب من، بدون اطّلاع از حضور یکدیگر، برای استفاده از دستشویی، از پناهگاه بیرون می‌آیند و همه چیز برایشان حلّ می‌شود. خدا را شکر، هر دو آدم‌های فهمیده و سختی روزگار کشیده وُ چشیده بودند و آگاه به مسائل و نیز، در اندیشه‌ی رهانیدن دیگری از بلاهای احتمالی آینده. چند روز بعد هر دو را به سلامت از تبریز روانه‌ی تهران کردم و آسودم. دو سه روزی پس از رفتن‌شان، چند نوبتی به شهربانی احضار شدم وُ مورد استنطاق قرار گرفتم، سند وُ مدرک دندان‌گیری به دست‌شان نرسید، به ناچار دست از تعقیب‌ام برداشتند. ... و امّا، آن یارِ حزب توده‌ای پناهنده، به زودی از «حزب توده» بُرید، امّا تا آخر عمر یک لحظه هم از توده‌ی مردم نبرید وُ جدا نزیست و، آن دیگری یار ـ عضو جبهه‌ی ملّی ـ واپسین سه دهه‌ی عمر خود را زیگزاگی ادامه داد، گرچه دلی را نیازرد و علیه مردم قدمی قلمی کلامی از او ندیدیم، امّا حیف آن گونه که از مردان بزرگ انتظار می‌رفت، از آب درنیامد. دریغا که یک ضلعِ این مثلثِ حرمت وُ شرف و مردمداریِ سال‌های 1331 و 1332، سال‌ها بعد، بفهمی نفهمی، نامتقارن درآمد و در نتیجه حرف‌های گله‌مندانه از سوی مردمِ کنجکاو تبریز نصیب‌اش شد. گاه که در خلوت، درباره‌ی آزادی مطبوعات در دوره‌ی حکومتِ ملّی مصدّق سخن به میان می‌آمد، با شور وُ حال زایدالوصفی از دورانِ طلایی یاد می‌کرد.

در یکی از آن روزهای به یاد ماندنی گفت در چند ماه قبل از 28 مرداد که روزنامه‌ها آزاد بودند و هر کس هر چی دل‌اش می‌خواست به مخالفان سیاسی خویش می‌گفت، حزب منحلّه‌ی توده با روزنامه‌ها‌ی مخفی تحتِ عناوین دهن پرکن، نظیر: جمعیّتِ هواداران صلح، جمعیّتِ مبارزه با استعمار، جمعیّتِ حقوقدانان ایران، جمعیّتِ آزادی‌ زنان ایران و... نسبت‌های ناروا به مصدّق، کاشانی، دکتر بقایی، سیدحسین فاطمی و طرفداران نهضت ملّی ایران بدترین نسبت‌ها را می‌دادند، مثلاً به مصدّق می‌گفتند «پیر خرفتی که خون دهقانان را می‌مکد»! چون مصدّق تکّه زمینی در احمدآباد داشت وُ تازه از این بابت چیزی عایدش نمی‌شد. یا مثلاً برای دکتر بقایی، براساس شعری از افراشته آهنگی ساخته بودند که بانو دلکش آن را در کلوب‌ها و باشگاه‌های هواداران صلح می‌خواند. پایان هر بیتِ این شعر هجویّه به «ما را بس» ختم می‌شد و جمع هم‌صدا با خواننده به جای «بس» می‌گفتند «بق‌بق‌بق» که اشاره بود به دکتر بقایی. وقایع تلخ و شیرین سال‌های 31 و 32 به هر نحوی که بود گذشت.

در دهه‌ی چهل شمسی، که جامعه‌ی سیاسی ایران شاهد چرخشِ فکر ملّی به فکر مذهبی و جا‌به‌جایی سرمشقِ اصلاح به سرمشق انقلاب بود، جمالی همچنان بر نظریه‌ی اصلاح (همان روش وُ طریقت مصدّق) پای می‌فشرد نه بر نظریه‌ی انقلاب، و این اعتقاد و باور را تا آخرین روز حیات خویش گرامی شمرد و با آن دمخور بود. هرگز ندیدیم و نشنیدیم سوار بر امواج «همرنگ جماعت شو» ادای انقلابی‌‌گری درآورد و جوّ ملتهب روزگار را با تغییر مصلحتی نظریه‌ی خود، به مراد خود گرداند.

مشخّصه‌ی بارز شخصیّت و پرستیژ جمالی ترجیح نظریه‌ی خود: اصلاحات، بر دیگر ژانرهای سیاسی بود. وجود او در جامعه‌ی پرتنشِ اوایل انقلاب تبریز، همان وجودی بود که احسان نراقی در حقّ غلامحسین صدیقی عنوان کرده «وجود او نهیبی بود که از ابتذال دوری کنید، والا باشید و در همه حال وظیفه‌شناس و درست‌کردار باشید.» و در ادامه‌ی انقلاب و اتّفاق حوادث ناگوار، در نهایت سادگی صادقانه‌اش، بی‌تاب از بی‌قراری ملّت بود و نگران حقوق‌شان. چاره‌ای جز این نمی‌دید که مسئولان را به خویشتنداری فراخواند و مردم را به آرامش و، این اواخر مدام پی‌گیر وضعیت زندانیان بود و داغدار قربانیان کهریزک. وی با مستند قرار دادن این سخنِ سیّدحسن تقی‌زاده که «ما کاستی‌های دولت [قاجار] را می‌دیدیم، امّا کمبودهای خودمان را نمی‌شناختیم» می‌گفت این فقط دولت‌ها نیستند که نیازمند اصلاح‌اند، بلکه از آن مهمّ‌تر کلّ جامعه است که دولت جزیی از آن است. اصلاح فرهنگ و عادات و سنّت‌ها و اخلاق جامعه کار بسیار مشکلی است که حتّی با صرف یک انقلاب بزرگ هم ممکن نیست. در خصوصِ شخصیت تقی‌زاده هم نظرش این بود: فارغ از همه‌ی اتهامات مخالفان، محقّقی بزرگ و پژوهشگری ارجمند وُ گم‌ شده در غبار دشمنی‌ها بود. جمالی با همه‌ی متانت و ظاهر آرام، در انتقادهای شدید و اظهارنظرهای صریح، بی‌پروا بود.

از مجامله بیزار بود وُ در زندگی به دو چیز بیش از همه علاقه داشت: فرهنگ و، جبهه‌ی ملّی به سردمداری دکترمحمّد مصدّق. جمالی از حیث مکارمِ شریف انسانی و محاسن اخلاقی، مردی نمونه و زبانْ‌زد بود. در چهره‌ی آرام و محبوب‌اش جدیّت، رأفت، عطوفت، دقّت، ممارست، وسواس و تمرکز کاملاً دیده می‌شد. وی خصایص اخلاقی را با شایسته‌گی حرفه‌ای به هم آمیخته بود. جمالی را، هم از نظر ارزش‌های فرهنگی و هم از لحاظ نگرش‌های اجتماعی وُ ملّی‌اش باید مردی با رسالت و متعهد دانست. یک دم نشد صحبت از سجایای اخلاقی و کمالات انسانی به میان آید وُ عبدالله واعظ نامِ نامیِ بیت‌الله جمالی را بر زبان نیاورد و او را مصداق کامل این صفات بزرگ معرّفی نکند. در کلاس‌های مثنوی وُ حافظ و گلشن‌راز وُ نهج‌البلاغه، هر وقت بیتی، جمله‌ای یا سخنی مشحون از این دو صفت ممیّزه‌ی مردان بزرگ خوانده می‌شد، چهره‌ی واعظ بیش از پیش شکفته می‌شد وُ از شجاعت اخلاقی و عظمت روحی و مروّت و مردانه‌گی بیت‌الله جمالی دادِ سخن می‌داد وُ حکایت‌ها می‌گفت. هیچ از یادم نمی‌رود آن روز را که جمع بزرگان در محضر عبدالله واعظ برقرار بود وُ نگارنده نیز، به غلط و ناروا، خود را چون زالزالک قاطی میوه‌های تر وُ تازه کرده بود وُ حکم راه یافتنِ بوریاباف به کارگاه حریربافان در حقّ‌اش صادق. آن روز صحبت از تفّأل از دیوان حافظ پیش آمد وُ تأثیر این امر در برآورده شدن نیّت مشتاقان و محتاجان. نظریه‌ها و گفتارهای گونه‌گون و رنگارنگ، طبق معمول، پیش کشیده شد. یکی از آن جمع، عمری‌تر از دیگران، این مقوله را از اساس غلط دانست و با استدلال‌های خودباورِ خویش تیشه به ریشه‌ی این جور باورها زد. حفظ حرمت‌اش دیگران را از اظهارنظر صریح بازداشت، و لحظه‌ای چند سکوتی معنی‌دار بر جمع نشست.



جمالی به دادِ همه‌گان رسید و با آوردن مثالی دل‌نشین از تفّأل جستن به شعر شاعران، البتّه این بار نه از حافظ، موضوع بحث را ختم به خیر کرد. آن روز برای نخستین بار بود که از زبان جمالی می‌شنیدیم که یک نمونه‌ی تفّأل از شاهنامه‌ی فردوسی را نیز ثبت کرده‌اند، آن هم توسط حبیب یغمائی در تعیین مادّه تاریخ بنای کتابخانه‌ی ملّی تهران. جمالی گفت آن روز که قرار می‌شود طبق دستور علی‌اصغر حکمت، وزیر معارف زمان، مادّه تاریخی در این مورد ساخته شود تا بالای سردرِ کتابخانه‌ی ملّی تهران نصب شود، حبیب یغمائی این کار را می‌کند، او می‌نویسد: «... برخلافِ عادت که مردم از حافظ فال می‌گیرند، من شاهنامه را برداشتم و گفتم فال می‌گیرم از فردوسی که آیا این مادّه تاریخ درست خواهد شد یا نه! صفحه را گشودم، در اوایل صفحه به این ابیات برخوردم: میاسای ز آموختن یک زمان / ز دانش میفکن دلْ اندر گمان / چو گویی که کام خرد توفتم / همه آن چه بایستم دوختم / یکی نغز بازی کند روزگار / که بنشاندت پیش آموزگار» بعد، شروع کردم به شمردنِ حروف مصرع اوّل: میاسای... جمع کردم و با کمال تعجّب دیدم، مجموعِ آن شد 1356، و این درست همان سال قمری تأسیس کتابخانه و موزه بود (= 1316 ش.) اوّل باور نکردم، چند بار جمع کردم، درست بود...»

و بالاخره با استفاده از مصرع نخست بیت اوّل، مادّه تاریخ بنای فوق را در دو بیت می‌سازد و تقدیم وزیر معارف می‌کند و در دَم جایزه‌ی پنجاه تومانی را دریافت می‌کند: ز دانش پی افکنده کاخی بلند ز فردوسی آموز تاریخ آن: که از باد وُ باران نیابد گزند «میاسای ز آموختن یک زمان» همان دوبیتی که زینت‌بخشِ کتابخانه‌ی ملّی تهران در خیابان قوام‌السلطنه (سوم ‌تیر) است. جمالی، در راه تحقّق آرمان‌های فرهنگی ـ اجتماعی خویش، گاه، پایْ در راه‌هایی می‌گذاشت که به گفته‌ی برزویه طبیب، در آن نه راه پیدا بود و نه رهبر وُ قافله‌سالارْ معیّن. او با انتخاب چنین راهی، پایْ در دشت‌هایی می‌گذاشت که خوف و خطر از آن می‌زاید، ولی او به خرد انسانی به معنای اعم و خرد خود به معنای اخصّ ایمان داشت. گرفتاری‌های خود را گشایش برای دیگران می‌دانست و عقیده داشت انسان برای شقاوت و بدبختی آفریده نشده است، برای گشودن گره از کار خلق به دنیا آمده، پس چه هراسی از پای گذاشتن در راهی که بوی خطر از آن به مشام می‌رسد. حدیث گذشتن از عشق در مقابل رقیب وُ حریف و، نیز تقسیم رختخواب با غیر، را در داستان‌ها و کلام شاعران بارها و بارها شنیده‌ایم و خوانده‌ایم، ولی در عالم واقعیت کم‌تر دیده‌ایم، شاید هم مردانی که دست به چنین بزرگواری‌ها وُ ایثارها وُ حمیّت‌ها زده‌اند، عارشان آمده که با بیان آن، از حلاوت وُ شیرینی کارشان، از این بابت که دیگران هم مبادا در آن سهیم شوند، کاسته شود. چه می‌دانیم چه تعداد از مردان بزرگ دست به چنین ایثاری زده‌اند! جمالیِ ما یکی از این گمنامان عرصه‌ی ایثار در عشق است که قدم در آن راه گذاشته ـ خواسته یا ناخواسته ـ و چه روسفید بیرون آمده از آن مهلکه.

می‌گفت دلداده‌ی دختری بودم در جوانی، سرِ آن داشتم که به هر نحوی شده، دل و جان به پای معشوقه‌ بندم و خودْ از بندِ پوچی و بی‌هودگی خلاص شوم. در شش وُ بشِ کار بودم که کاشف به عمل آمد پدر نیز دل‌بسته‌ی آن شهرآشوب است. نمی‌دانم حقّ پدر فرزندی بود، ایثار و از خودگذشته‌گی بود یا هر کوفت و زهرماری! دلْ از معشوقه برکندم وُ رضا به رضای الهی دادم و دست یار در دست «غیر» گذاشتم. جمالی که این حرف‌ها را به امانت پیش من می‌گذاشت، تلویحاً مجازم کرده بود که اگر روزی شرایط مقتضی فراهم باشد وُ مجال رازگشایی مناسب، سخنِ گره شده در گلویش را بشکافم و یادکردی از عشق، در قالبی دیگر، به بیان آورم. آن روز این قصّه‌ی ناب را که شرح داد، پشت بندش، حکایتی از کشکول شیخ بهایی را هم یادآور شد: یکی از پیران با تجربه می‌گفت: روزی به دیدار یکی از قبایل عرب رفتم.

در آن جا زنی خوش‌منظر دیدم که قامتی موزون و دل‌فریب داشت. با دیدار او عاشق‌اش شدم به گونه‌ای که گفتم: ای زن، اگر شوهر داری خدا او را به تو ارزانی بدارد، ولی... زن گفت: ولی چه؟ آیا در غیر این صورت، تو خواستگار منی؟ گفتم: آری. زن گفت: تو قدّ و بالای مرا دیدی، ولی موی سر مرا ندیدی که همه‌گی سفید است. آیا حاضری با زن موسفیدی ازدواج کنی؟ با شنیدن این سخن، افسارِ مرکب‌ام را گرفتم که برگردم و  از پیشنهادم پشیمان شدم. زن گفت: کجا می‌روی؟ صبر کن چیزی را به یادت بیاورم. گفتم: چه چیزی؟ گفت: من هنوز به سنّ بیست ساله‌گی نرسیده‌ام، ولی خواستم به تو بفهمانم که من همان نفرتی را از تو دارم که تو از من پیدا کردی! سپس در حالی که می‌گفت: پیری مردان در نظر زنِ جوان همانند پیری زنان در نظر مردان است، رویْ برتافت و رفت

. *** سال 1389 سال بدی بود برای ما؛ سالی که مدام دل نگرانِ رفتن همیشه‌گیِ عزیزمان بودیم. مدام گوش به زنگ بودیم که خبر رفتن شتابناکِ یکی دیگر از بزرگان ادب وُ هنر شهرمان به گوش‌مان برسد و ما را بیش از پیش داغون کند. در آغاز تابستان استاد منوچهر مرتضوی رفت که بدیل‌اش در ادب و فرهنگ نیست، دوّمین ماه تابستان شاعر طنزپرداز حمید آرش آزاد رفت، جمالی در 19 شهریور رفت، اوّل مهرماه عباسعلی رضایی رفت، و پشت سر آن‌ها یالقیز رفت و واقعاً یالقیزمان گذاشت.

تحمّل این همه بلا و محنت در یک سال برای تبریز غم‌ریز کار سهل و آسانی نبود. دیدار بیت‌الله جمالی با مرگ گرچه دیداری بود که عین زندگی‌ست، ولی این تأسّف رودکی، به زبان امروزیان، را یادآور شد که از منظر شمارگرانْ تنی کم شده امّا از دید خرد هزاران بیشتر. جمالی که رفت وُ خانه‌ی پلاک 65 کوچه‌ی کرباسی خالی از طنین صدای پای ـ این اواخر عصای ـ صاحبخانه گشت، با این کلام دردآلودِ اخوان ثالث: «ابرهای همه عالم / شب وُ روز / در دل‌ام می‌گریند» در حسرتِ از دست دادن فرصت‌هایی که در پسِ زانوی اغتنام پای حرف‌اش و حدیث‌اش می‌نشستیم، به سوگ‌اش نشستم و نوشتم: علی دهقان ـ که نام‌اش بیش از آن که با استانداری سال‌های 43 ـ 1342 عجین باشد با تابلوی کتابخانه‌ی ملّی تبریز گره خورده ـ در صحبت از جمالی او را از جنس مردانی برمی‌شمرد که در لحظات حسّاس و نفس‌گیر، بر خود سخت می‌گرفت نه به دیگران، مصداق همان جمله‌ای که یادداشت خود را با آن شروع کردم «مرد بزرگ به خود سخت می‌گیرد، مرد کوچک به دیگران» علی دهقان که سال‌های بی‌شماری، پیش از استانداری‌اش، در منصب مدیریت کلّ فرهنگ آن روز آذربایجان (1329 ـ 1338) برای راه‌اندازی مدارس ابتدایی در سطح استان از مردان بزرگی چونان یالقوزآغاجی و بیت‌الله جمالی سود برده بود، طبعاً در مواردی نادر با خُلق وُ خوی پرخاشگرانه و یکدنده‌ی جمالی اختلاف نظر داشت، ولی چون ریشه‌ی این کج‌‌تابی‌ها را در خلوص وُ پاکی جمالی دیده بود، هرگز نفرت وُ کینه‌ای از وی بر دل نگرفت و در صحبت از جمالی همواره به بزرگی از وی یاد می‌کرد، همان گونه که جمالی در مورد دهقان می‌کرد. در مدّت سال‌ها هم‌نشینی با جمالی و قرار گرفتن در مسیر صحبت‌های خودمانی، حتّی به یک نمونه از بدگویی و پنهان کردن نیکی‌ها و صفات خوب دهقان از سوی این مرد شریف برخورد نکردم. همیشه ذکر خیر و یادکردی بود از پاکدامنی و شرف علی دهقان؛ در حالی که دل مرد پُر بود از اختلاف سلیقه‌ها و بگومگوها و قهر و آشتی‌های اداری در سال‌های دیر و دور با وی. بارها شاهد صحنه‌ای بودیم که در آن سخنِ بد وُ ناشایست از غایبی می‌رفت که شاید آن همه جفا در حقّ‌اش انصاف نبود. باید در آن لحظه آن جا می‌بودی و می‌دیدی که چگونه شمشیر آخته‌ی کلام از دهانِ پر آتشِ طوفان‌زا بیرون می‌کشید و غیبت‌گو وُ ناظرانِ ساکت وِ آرامِ نان به نرخِ روز را حسابی می‌مالاند و بعد در کسوت معلمی دلسوز و طرفدار قرار گرفتن عدل در جایگاه خود، آن چه لازمه‌ی نگه‌داشتِ حرمتِ دیگران و حفظ وُ حراست ثروت‌های معنوی جامعه بود، با کلامی شیرین و لیّن یادآور می‌شد. از این لحاظ، یگانه بود مرد! هرگز شرم حضور مخرّب وُ ویرانگر بر نیّات پاک وُ کردار وُ گفتارش سایه نینداخت.

دیده نشد جهت تألیف قلوبِ مصلحتی اطرافیان و افزودن بر شمار دوستان وُ نزدیکانِ بله بله‌گو و رنگ عوض کن، پایْ بر عقیده و اعتقاد خویش بگذارد. در جلسه‌ی عام‌المنفعه‌‌ای که قرار بود امضاء شرکت‌کنندگان در آن جلسه در پای اطّلاعیّه‌‌ای بنشیند، برخلاف انتظار و تمنای اکثریت حاضر در جلسه، بر «ملّی» بودن خود پای فشرد و یک قدم از باورهای پاک و انسانی خویش عقب ننشست؛ اگر چه کینه وُ نفرت برخی از حاضران را به جان خرید. چگونه می‌توان به این چنین مردی، در همه عمر، اعتماد نکرد و به اعتماد او چشم وُ گوش بسته به سراغ دختر دمِ‌بختی نرفت؟!... می‌دانست آب باریکه‌ای که از بابتِ حقوقِ بازنشسته‌گی دریافت می‌کنم کفاف زندگی‌ام را نمی‌کند و مجبورم شب وُ روزم را به هم گره بزنم و حاصل جان کندن‌هایِ قلمی‌‌ام را بریزم دست ناشران، که این اواخر «ناشر ـ دلاّل» بوده‌اند تا ناشری با فرهنگ و پای‌بند به اصول اخلاقی، تا آنان هر جور که دل‌شان بخواهد «بچاپند!»

و پخش کنند و، اگر هم گوشه‌ی چشمی از بابتِ لطف بیندازند، مبلغ ناچیزی مرحمت کنند. یک روز که بقچه‌ی شِکوه و گِله پیش‌اش پهن کردم و از بی‌عرضه‌گی خویش وُ رندی این طایفه‌ی «شریف!»

نالیدم، دلداری‌ام داد وُ دوباره بذر کار و تلاش را در دل‌ام نشاند وُ ضمن یادآوری این ضرب‌المثل تاتاری «اگر خیلی بدانید به دارتان خواهند آویخت و اگر خیلی فروتنی نمائید پایمال‌تان خواهند کرد» گفت: می‌دانم اگر این همه سال‌ها که در راه کتاب سپری کرده‌ای، در شغل دیگری گذرانده بودی، امروز صاحب آلاف و الوفی بودی، امّا باید این را بدانی که کار «فرهنگ» در این سرزمین چوخ‌بختیارها این است؛ گله هم هیچ مشکلی را حلّ نمی‌کند. دل‌بسته‌گی به هر چیزی چون تفکّر، اندیشه، میهن، مردم و فرهنگ و همه‌ی این‌ها، در پایان، به تراژدی ختم می‌شود. اصلاً، این عروس که برای میزان مهریه‌اش این همه چانه می‌زنیم، مرد است. در یک جامعه‌ی بیمار که با یک مویز مدح و ستایشِ نابه‌جا گرم‌اش می‌شود و با یک نقدِ منصفانه و به جا سردی‌اش می‌کند، چگونه می‌توان در باب فرهنگ و کتاب و جایگاه آن سخن گفت؟ کجای کاری سیّد!... هر زمان که جامعه‌ای به فلاکت سیاسی یا اقتصادی دچار می‌شود، بیشترین زیان را اهل فرهنگ وُ دانش خواهند دید. امّا این را هم بدان سیّد اگر چه این سال‌ها دوران خوب برای اهل فرهنگ نبود، شاید برای «فرهنگ» خوب باشد. شاید، روزگارِ سخت، مردان و زنانِ سختی به وجود آورد که اندیشه و قلم خود را در خدمت «دردِ مشترکی» قرار دهند که خواهان «فریاد» است در رسیدن به زندگی بهتر در فردا. می‌گفت: راه هست، باید پیدا کنی، اگر پیدا نکردی، باید بسازی! آن‌گاه، نفسی پُرکوب از سینه رها می‌کرد و این سخن را، که چکیده‌اش از زبان گاندی گویاتر است، بر زبان می‌آورد «آدمی به جز تغییر خود، هیچ وظیفه‌ای در جهان نداردجمالی از جنسِ مردانی نبود که وقتی با شترِ پشت در رُخ در رُخ می‌شوند، یادشان می‌افتد که ای دل غافل! عجب خبطی رفته است، چیزهایی هم هست که می‌شد درباره‌شان حرف زد و احیاناً اقدامی عملی کرد. می‌گفت: چه بسیار کسانی که همیشه حرف می‌زنند بی‌آن که چیزی بگویند و، چه کم‌اند کسانی که حرف نمی‌زنند امّا بسیار می‌گویند.

وی به گواهی دوستان و شاگردان‌اش همیشه مرد عمل بود وُ مرد خطر؛ بی‌آن که نگران از دست دادن نام وُ نان باشد. کارنامه‌اش پس از روزهای سیاه کودتای آمریکایی شاه در 1332 دم دست است و مفتوح. کاملاً روشن وُ تابناک. به گمان‌ام چیزی که آدم‌ها را نماد یا طلایه‌دار یک دوران می‌کند، ترکیبی است از رفتارهای اجتماعی، باورها و منش‌ها و کنش‌هایشان. در این دوران آزمایش و امتحان است که بزرگانی از قماش بیت‌الله جمالی، گمنامی را بر بدنامی ترجیح می‌دهند وُ ساده و در سایه زیستن را بر بالا رفتن از شانه‌ی بزرگان ـ که چندان هم بزرگ نیستند‌ ـ ترجیح می‌دهند، در نتیجه فقدان‌شان ماتمی می‌شود دل‌گزا برای تمامی پاکدلانی که تصویر تمام قدّ وُ مهربان او را نه در بنرهای تبلیغاتی رنگارنگ در میادین شهر، که در دل‌های خود جُست و جو می‌کنند. آخرین بار گریه‌ی از سرِ درد از سوی مردی گداخته در تنور حوادثِ تلخ روزگار را آن روز دیدم که جمالی بر بالای جسدِ از تک وُ تا افتاده و بی‌جان عبدالله واعظ ایستاده بود و اشک حسرت و درد برچهره‌ی چروکیده وُ لرزان‌اش جاری بود.

مرد، نمی‌گریست. گریه، او را می‌گدازانید. یاد ملاقات و مجالست‌های دوستانه‌ی آن دو بزرگوار در منزل عبدالله واعظ افتادم و قهقهه‌های مستانه‌شان که با بازگویی خاطره‌ای مشترک از سالیان دیر وُ دور، جلسات بحث و فحص را چند دقیقه‌ای به دیدار خصوصیِ آن دو بَدَل می‌کرد. اینک که بعد از ده سال (و امروز بعد از دوازده سال) به آن لحظه‌های ناب می‌اندیشم، می‌بینم حرف نیما یوشیج که خود را رودخانه‌ای شبیه دانسته وُ گفته بود: «از هر کجای آن لازم باشد، بدون سر وُ صدا می‌توان آب برداشت» در حقّ این دو مرد نیز به عینه مصداق دارد. ترس از مرگ، هرگز نتوانست لذّت زندگی را در دل این دو مرد ـ رشکِ سرو وُ شمشاد ـ به فراموشی بکشد. هر دو ، مرگ را وصله‌ی ناجور، امّا ناگزیرِ زندگی می‌دانستند.

باور هر دو این بود که موج اگر می‌دانست ساحل هیچ گاه دستان‌اش را نمی‌گیرد، هرگز نفس نفس نمی‌زد برای رسیدن؛ چرا که حقیقت به نخی بند است. واپسین دهه‌ی عمرِ پُر بارش چادر اکسیژنی بود برای نَفَس بریده‌هایی که دل در گرو نهضت ملّی ایران داشتند و شخصِ مصدق! 29 اسفند هر سال منزل شخصی‌اش، که بر اثر بی‌مهری‌های سازمان میراثِ فرهنگی، هرگز رنگ آبادی وُ مرمّت به خود ندید، محفلِ دوستانه‌ای بود از دوستدارانِ مصدّق و، نیز خودجمالی، که سه چهار ساعتی را فارغ از دنگ وُ فنگ شب عیدی و فضای دردآلود جامعه سپری کنند. نمی‌دانیم چنین مردانی را باید از جمله‌ی مردگان وُ رفته‌گان دانست یا از زمره‌ی زندگان وُ ماندگان! *** آن تعداد از تبریزیانِ گُهرشناسِ قدردان که به پاس خدمات فرهنگی وُ باقیاتِ صالحات بیت‌الله جمالی در طول حیات پرمعنی‌اش لقب «پیرِ فرهنگ» به وی داده بودند، پس از آن که رخت به آن سوی حیات کشید وُ رفت، همان عنوانی را درخورش دیدند که سال‌ها پیش دکترمحمّد‌مصدّق را به آن مُعَنْوَن ساخته: کوه، و به همان صمیمیّت و نشاط خوانده بودند: «او مردِ کوه بود که خود کوهوار بود / مصداق صادقانه‌ای از کوهسار بود / افتاده همچو ریگ تهِ درّه می‌نمود / آن ایستاده مرد که خود قلّه‌وار بود» این قدرشناسانِ نکته‌سنج که هر کس را به قدر وُ منزلت خویش می‌نامند وُ می‌شناسند و، قیمت هر شخص را بسته به بازدهیِ اجتماعی‌شان رقم می‌زنند، مرادشان از هم‌سان کردن مقام وُ مرتبت این بزرگان با کوه، بیان واقعیتی دیگر نیز هست که تا امروز کم‌تر به آن توجّه شده است. مقصود این عزیزان نکته‌بین از «کوه» فقط آن برجسته‌گیِ خاکیِ و سنگیِ مهیبِ برون آمده از دل خاکِ گسترده در سینه‌ی دشت وُ بیابان نیست که آنان را به اسم عینالی، میشو، سهند، سبلان، دماوند، البرز، هیمالیا، زاگرس و... می‌شناسیم، بلکه غرض از دوش به دوش وُ سینه به سینه قرار دادن این برجسته‌گان جامعه با کوه، اشاره به نقش تعیین‌کننده‌ی اینان در شکل‌گیری وُ قوام و دوام یافتنِ حوادث مهم جامعه‌شان بوده است

. در سپهر اندیشه و خیال مُتَخَلْخَل این بزرگواران قدرشناس، کوه نه تنها همواره آیتی از صلابت و بزرگی وُ صبر و استقامت در برابر چشمانِ آدمی بوده، بلکه در تمام حوادثی که به نحوی با سرنوشت وُ زندگی بشر داشته ارتباط تأثیر به‌سزایی به جای گذاشته است. کشتی نوح از آن غرقاب، بر کوه جودی به ساحل سلامت رسید. معجزه‌ی صالح پیامبر، ناقه و بچّه شتری بود که از دل سنگ‌های سخت کوه به درآمد. موسی در طور سینا نور الهی را بر سر درخت دید وُ شرف تکلیم یافت وُ پرتوی از ذات پروردگار بر آن کوه تابیدن گرفت تا دل موسی آرام گیرد. عیسی مسیح در قلّه‌ی کوهی در میان ابرها با موسی‌بن عمران و الیاس زنده دیدار کرد، و بالاخره در کوه وُ در غار حرّی بود که منشور نبوّت خاتم‌الانبیاء محمّد(ص) عطا شد. در اسطوره‌ها نیز کوه محلّ بروز شگفتی‌هاست. فریدون‌، ضحّاک را در کوه دماوند به بند کشید و کیخسرو با آن جذبه‌ی عارفانه به کوه رفت و ناپدید گشت.

و قاف، آن کوه را هیچ مرغی جز همایْ مجالِ پرواز بر بلندای آن نداشت، پایان زمین می‌دانستند، و قاف تا قاف به معنای سرتاسر زمین در سخن گویندگان، مقیاسی حقیقی تصوّر می‌شد. همچنین است در افسانه‌های عاشقانه، کوه در برابر اراده‌ی عاشق چون موم گشته چنان که بیستون در برابر فرهادِ عاشق، و هم مأمن مهجوران و آزار دیدگانِ گریخته از مردم بوده است. از رازناکی کوه هر چه بگوییم کم گفته‌ایم. همین، شاید، کافی باشد که نظامی مرگِ غیرمنتظره‌ی اسکندر را به فاصله‌ی کمی از پیروزی‌اش بر دارای ایرانی، از زبان هاتف غیبی از دل کوه خبر می‌دهد، و همو جلوه‌ی دیگری از رازناکی کوه را در حکایت پذیرفتنِ بهرام گور از سوی غاری در دل کوه، روایت می‌کند. پس وقتی از بزرگانی چون مصدق و جمالی با عنوان «کوه» سخن به میان می‌آورند، مراد تحلیل و تعلیل نقش آنها در جریان‌ها وُ کش وُ قوس‌های حوادثی است که در طول حیات این بزرگمردان اتّفاق افتاده است نه توجیه کارهای کرده و ناکرده‌شان. «پیر فرهنگ آذربایجان» به یک معنی نه تنها سخنگوی تاریخ فرهنگ آذربایجان، بلکه گویای جریانات سیاسی ـ اجتماعی معاصر ایران، بویژه آذربایجان وُ تبریز بود که با رفتن‌اش نَقْل‌اش نُقْلِ محافل شد

. گفته‌اند زمانی که جامِ شوکران را مهیّا می‌ساختند، سقراط سرگرم فراگیری قطعه‌ای برای فلوت بود. از او پرسیدند: به چه درد می‌خورد؟ گفت: به دانستنِ این قطعه پیش از مرگ! «پیرِ» فرهنگ وُ ادب وُ سماحت و تعقّلِ ما، همواره بر این «دانستن» بود و دیگران را به این راه رهبر. نمی‌خواهم در بزرگداشتِ این مردِ شریف، بر روی کاغذ، از زیباترین، بزرگ‌ترین و کامل‌ترین مردِ جهان دم بزنم، نه! بزرگی‌اش در این بود که بزرگی‌ِ کاذب و مردم فریب را خوار می‌پنداشت وُ با مهدی اخوان هم‌کلام می‌شد: «هیچ‌ام / هیچ‌ام و چیزی کم» این است که می‌بینیم، گاه، برای بزرگ ماندن لازم است شخص کوچک شود. چه قدر کوچک؟! این را باید یاد گرفت.

منبع : سایت رضا همراز  - محقق و تاریخ نگار


آچار سؤزلر : هارای نیوز, مشاهیر آذربایجان,